از یک دانشمند پرسیدند:بهترین الگو برای پیروی چیست؟ افراد پرهیزکاری که زندگیِ شان را وقف خدا می کنند و نمی پرسند چرا، یا افراد با فرهنگی که می کوشند اراده یِ تعالی را بفهمند.
_ دانشمند گفت: بهتر از همه ، الگویِ کودکان است.
_گفتند: کودک هیچ چیز نمی داند. هنوز نمیداند واقعیت چیست.
_دانشمند گفت: سخت در اشتباهید. کودک چهار خصوصیت دارد که هرگز نباید فراموش کنیم.
1-همیشه بی دلیل شاد است.
2- همیشه سرش به کاری مشغول است.
3-وقتی چیزی را می خواهد،تا آن را نگیرد، از عزم و اصرارش کم نمی شود.
4-سرانجام،می تواند خیلی راحت گریه کند.
درد علی(ع) دو گونه است: یک درد،دردیست که از زخم شمشیر ابن ملجم در فرق سرش احساس میکند، و درد دیگر دردیست که او را تنها در نیمه شبهای خاموش به دل نخلستانهای اطراف مدینه کشانده....و بناله درآورده است. ما تنها بر دردی می گرییم که از شمشیر ابن ملجم در فرقش احساس میکند.
اما، این درد علی نیست.
دردی که چنان روح بزرگی را بناله آورده است،«تنهائی» است، که ما آنرا نمیشناسیم!
باید این درد را بشناسیم، نه آن درد را؛
که علی درد شمشیر را احساس نمیکند،
و...ما
درد علی را احساس نمی کنیم.
(از سخنان دکتر علی شریعتی)
انسان دوستی علی(ع) از تمام زوایای سخنش با چنان شدتی روشن و آشکار است که برای فردی که علی را از نظر دینی و از نظر اسلامی مقایسه نمی کند، بلکه فقط از نظر ارزشهای انسانی ارزیابی کند، قابل تصور و باور نیست. در مورد انسانهائیکه جزء مذهب ما نیستند، اما انسانند و تحت نظام و رهبری جامعه اسلامی هستند، می گوید:(دمائهم کدمائنا و اموالهم کاموالنا) همه انسانها خونهاشان مثل خون ما مسلمانها و اموالشان مثل اموال ما مسلمانها است. این غیر از رابطه جنگ و رابطه دشمنی است، که در آنجا می بینیم علی میداندار جهاد است.اما در اینجا مساله رابطه انسانی و نفی آنچه بنام تعصب های مذهبی وجود دارد، مطرح است.بعد می گوید:(انهم صنفان)آدمها دو صنف هستند.(اما اخ لک فی الدین)یا از نظر دینی برادر تو هستند،(اونظیر لک فی الخلق) یا از نظر دینی با تو مشترک نیستند، ولی از نظر سرشت و نوعیت بشری نظیر تو هستند. حتی به حاکمش می نویسد:حقوق اقلیتهایی را که از نظر مذهبی با تو شریک نیستند، اما دراین رژیم رسمی دینی، تحت رهبری و قیادت تو زندگی میکنند، بیشتر از کسانی که در طبقه حاکم هستند و یا دین رسمی دارند و جزء اکثریتند، مراعات کن. حتی مجال نده که آنها حقشان را از تو مطالبه کنند؛ تو به سراغشان برو و حقشان را بده.در ترکتازیها و تجاوزاتی که بنی امیه به مرزهای قلمرو حکومت علی(ع) می کردند، یک زن یهودی که در ذمه حکومت علی ودر ذمهء مسئولیت حکومت اسلامی بوده، آسیب دیده یا کشته شده بود؛ علی(ع) بخاطر اینکه باید از او دفاع میشده، ولی دفاع نشده و او نتوانسته از او در برابر مخالف و دشمن دفاع کند، بقدری خشمگین می شود که محکم و با خشم و عقده در مسجد فریاد می زند که (اگر انسانی از این ننگ بمیرد، سرزنشش نکنید)! اما الان می بینیم که تمام بنیانگذاران اعلامیه حقوق بشر، قربانیان ظلم و جنایت انسانیتند و همه کسانیکه دموکراسی،لیبرالیسم،اومانسیم،حقوق بشر، ملل متحد و امثال اینها را برای قرن ما ساختند، چگونه با مسلمانان رفتار می کنند و آنها را پاداش می دهند! و چگونه میلیونها مسلمان توسط یهودیان اشغالگر در فلسطین اشغالی مورد ظلم و شکنجه قرار می گیرند.
(گرفته شده از مجموعه آثار 26 دکتر علی شریعتی)
دوسال پیش که دوچرخه سواری را شروع کردم اصلاً تصور نمی کردم که ارتباط من با آن جدی تر از دوچرخه سواریِ عادی و تفننی باشد. نخستین سفر از این دست یک سفر 150 مایلی بود که به مناسبت جمع آوریِ پول برایِ مبارزه با فلج چندگانه ترتیب داده می شد.موقعی که ثبت نام کردم حمایت از یک هدف ارزشمند با دوچرخه سواری برایم یک کار خارق العاده بنظر می رسید اما فکر دو روز رکاب زدن ، تردید و دودلی مرا در این کار افزایش می داد.
روز مسابقه،ابتدا از روحیه بالایی برخوردار بودم اما در پایان روز خستگی وضعف بر من چیره شد. می گویند که بدن انسان به ذهن او متصل است. درستیِ این این مطلب در عمل برای من ثابت شد. هر بهانه ای که مغزم صادر می کرد گویی یک راست به پاهایم منتقل می شد.«من از عهده این کار بر نمی آیم» تبدیل به انقباض پاهایم می شد.« اونایِ دیگه بهتر از من هستند» به کم نفسی تبدیل می گردید.از ستیغ تپه که سرازیر شدم دوچرخه سوار تنهایی را دیدم که به آهستگی رکاب می زد. به نظر می رسید او متفاوت از دیگران دوچرخه سواری می کند. به سرعت خود افزودم و از کنارش ردشدم .او دختری بود که آهسته و پیوسته رکاب می زد و تبسمی ملایم و مصمم در چهره داشت. او فقط یک پا داشت.
تمرکز فکریِ من همان لحظه تغییر کرد. یک روز تمام توان و استقامتم را زیر سوال برده بودم. اما تازه متوجه واقعیت شده بودم _ این بدن نبود که می توانست برایِ رسیدن به هدف کمکم کند، بلکه اراده بود.
سه تن در رهى مىرفتند؛ یکى مسلمان و آن دو دیگر، مسیحى و یهودى. در راه درهمى چند یافتند . به شهرى رسیدند. درهمها بدادند و حلوا خریدند.
شب از نیمه گذشته بود و همگى گرسنه بودند، اما حلوا جز یک نفر را سیر نمىکرد.
یکى گفت: امشب را نیز گرسنه بخوابیم، هر که خواب نیکو دید، این حلوا، فردا طعام او باشد . هر سه خوابیدند . مسلمان، نیمه شب برخاست، همه حلوا بخورد و دوباره خوابید.
صبح شد . عیسوى گفت: دیشب به خواب دیدم که عیسى مرا تا آسمان چهارم بالا برد و در خانه خود نشاند. خوابى از این نیکوتر نباشد. حلوا نصیب من است .
یهودى گفت: خواب من نیکوتر است . موسى را دیدم که دست من را گرفته بود و مىبرد . از همه آسمانها گذشتیم تا به بهشت رسیدیم . در میانه راه تو را دیدم که در آسمان چهارم آرمیدهاى؛ ولى مسلمان گفت: دوش، محمد(ص) به خواب من آمد و گفت :اى بیچاره !آن یکى را عیسى به آسمان چهارم برد و آن دگر را موسى به بهشت، تو محروم و بیچاره ماندهاى.بارى اکنون که از آسمان چهارم و بهشت، باز ماندهاى، برخیز به همان حلوا رضایت ده . آن گاه برخاستم و حلوا را بخوردم که من نیز نصیبى داشته باشم .
رفیقان همراهش گفتند: و الله که خواب خوش، آن بود که تو دیدى. آنچه ما دیدیم همه خیالات باطل بود . -برگرفته از: مقالات شمس، ص 107 . مولوى نیز این حکایت را در دفتر ششم مثنوى، به نظم کشیده است.
پاستور کشیش. بایکی از راهبان در صومعه قدم می زد. برای صرف نهار دعوت شده بودند.صاحب خانه، مفتخر از این که میزبان دو کشیش است ، دستور داد با بهترین امکانات موجود ، از آنها پذیرایی کنند. اما راهب روزه دار بود. وقتی غذا آوردند ، نخودی در دهان گذاشت و مدت درازی آن را جوید و چیز دیگری نخورد.
هنگام خروج ، پدر پاستور به او گفت: برادر وقتی میهمان کسی هستی، تقوایت را به یک توهین تبدیل نکن.
بار بعد که روزه دار بودی ، اصلاً دعوت ناهار را قبول نکن.
در اخبار است که موسى در جوانى، چوپانى مىکرد. روزى، گوسفندى از او گریخت و موسى در پى او بسیار دوید .
در پى او تا به شب در جستجو - - و آن رمه غایب شده از چشم او
تا این که گوسفند از خستگى و درماندگى، جایى ایستاد و موسى به او دست یافت . چون به گوسفند رسید، گرد از وى افشاند و بر سر و روى گوسفند دست مىکشید و او را مىنواخت؛ چنانکه مادرى، طفل خردش را . در آن حال که گوسفند را نوازش مىکرد، مىگفت: گیرم که بر من رحم نداشتى، بر خود چرا ستم کردى و این همه راه را در صحرا دویدى تا بدین جا رسیدى.
همان دم خداوند به فرشتگان خود گفت: موسى، سزاوار نبوت است و جامه رسالت بر تن او باید کرد که چنین با خلق من مهربان است و خود را براى راحت مردم، به رنج مىاندازد. برگرفته از: تاریخ بیهقى، به تصحیح فیاض، چاپ تهران، ص 205 . این حکایت در سیاست نامه و مثنوى نیز آمده است .
کشیش درباره زن و شوهری صحبت می کرد که پنجاهمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند. شوهر پیر در پاسخ به این پرسش که رمز موفقیت آنان در ازدواج چه بوده است حرفهایش را طبق عادت کهنسالان با داستانی آغاز کرد.
سارا تنها دختری بود که من در عمرم با او قرار می گذاشتم . دوران کودکی و نوجوانی ام بسختی گذشت تا اینکه سارا زیر پایم نشست و تا خواستم سر بجنبانم ، طوری ترتیب کارها را داد که با او ازدواج کردم . در روز عروسی پدر سارا هدیه کوچکی به دامادش که من بودم داد و گفت : ( آن چه برا خوشبختی واقعی به آن نیاز دارید در این بسته قرار دارد) من هم دستپاچه وعصبی هدیه را باز کردم . داخل جعبه ساعتی مطلا قرار داشت. با دقت و احتیاط ساعت را درآوردم وپس از وارسی دقیق آن متوجه جمله ای حک شده بر روی صفحه آن شدم . طوری که هروقت به ساعت می نگریستم . چشمم به آن جمله و به کلمات پر رمز و راز ازدواج موفقم می افتادم . آن جمله این بود:‹ یک حرف دلپذیر به سارا بگو›.
گفت: سى سال است که استغفار مىکنم از گناه یک شکر گفتن . گفتند: چرا؟
گفت: روزى مرا خبر دادند که بازار بغداد سوخت، اما دکان تو در آن بازار، سالم ماند و از آتش، گزندى ندید. همان دم گفتم الحمدلله . ناگاه به خود آمدم و خجلت بردم، از شرم آن که خود را بهتر از برادرانم در بازار بغداد، شمردم و مصیبت آنان را در نظر نگرفتم . این الحمدلله در آن وقت، یعنى مرا با سود و زیان برادران دینىام، کارى نیست . همین که مال من از آسیب آتش، در امان مانده است، کافى است!پس بر آن شکر بىجا، سی سال طلب مغفرت می کنم!
برگرفته از: گزید تذکرة الاولیاء، ص 223 .
معروف بن فیروز کرخى، مشهور به معروف کرخى ، از زاهدان و صوفیان نامدار قرن دوم هجرى است .ولادتش در محله کرخ بغداد بود و به دست امام هشتم، على بن موسى الرضا(ع) توبه کرد و به مقامات بالاى عرفانى رسید .به نیکوکارى و خدمت به مردم مشهور بود . وى در سال 200 هجرى قمرى درگذشت.
نقل است که روزى با جمعى مىرفت. جماعتى از جوانان فاسد و گنه کار را دیدند . وقتى به لب دجله رسیدند، یاران گفتند یا شیخ دعا کن تا خداوند این جوانان را که در فساد غرقاند، در دجله غرق کند و شومى آنان را از سر مردم شهر بردارد .
معروف کرخى گفت: دستهاى خود را بالا برید تا دعا کنم و آمین گویید . یاران دستهاى خود را بالا بردند تا دعاى شیخ را علیه آن جوانان تبه کار، آمین گویند . شیخ گفت: الهى!چنان که این جوانان را در این جهان، عیش و خوشى دادى، در آن جهان نیز در عیش و خوشى در آر.
اصحاب حیرت کردند و گفتند: یا شیخ!این چه دعایى است که مىکنى؛ ما سر آن را ندانیم . گفت: بایستید تا بر شما آشکار شود.
چون گذر جوانان بزه کار بر شیخ افتاد، حالتى در آنان رفت . جامهاى شراب را شکستند و هر چه از آلات گناه نزد آنان بود بر زمین نهادند . سپس بر جمله آنان گریه غالب آمد و بر دست و پاى معروف افتادند و توبه کردند.
شیخ رو به اصحاب کرد و گفت: دعاى من در حق آنان، مستجاب شد . اگر بر همین توبه از دنیا روند، عیش آن جهانى آنان، تأمین است و تضمین. آیا این بهتر از آن نبود که شما مىخواستید؟ -برگرفته از: گزیده تذکرة الاولیاء، استعلامى، ص 216 . شبیه همین حکایت در کتاب اسرار التوحید، به شیخ ابوسعید ابوالخیر منسوب است و در بالا آن دو حکایت، در هم آمیخته شدهاند .