در اخبار است که موسى در جوانى، چوپانى مىکرد. روزى، گوسفندى از او گریخت و موسى در پى او بسیار دوید .
در پى او تا به شب در جستجو - - و آن رمه غایب شده از چشم او
تا این که گوسفند از خستگى و درماندگى، جایى ایستاد و موسى به او دست یافت . چون به گوسفند رسید، گرد از وى افشاند و بر سر و روى گوسفند دست مىکشید و او را مىنواخت؛ چنانکه مادرى، طفل خردش را . در آن حال که گوسفند را نوازش مىکرد، مىگفت: گیرم که بر من رحم نداشتى، بر خود چرا ستم کردى و این همه راه را در صحرا دویدى تا بدین جا رسیدى.
همان دم خداوند به فرشتگان خود گفت: موسى، سزاوار نبوت است و جامه رسالت بر تن او باید کرد که چنین با خلق من مهربان است و خود را براى راحت مردم، به رنج مىاندازد. برگرفته از: تاریخ بیهقى، به تصحیح فیاض، چاپ تهران، ص 205 . این حکایت در سیاست نامه و مثنوى نیز آمده است .