گفت : مگر شما قرآن نخوانده اید که فرموده است:
_ «لا تکرموا امواتکم» مردگانتان را احترام نکنید؟!
رنگ چهره نواب تغییر کرد و با تحکم گفت:
_ چنین جمله ای در قرآن نیست.آقا!
کسروی که خیلی جا خورده بود ، با شتاب گفت:
_ ببخشید، جسارت شد، شوخی کردم.
(نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی)
خیابان فردوسی ، روبروی فروشگاه بانک ملی . اینجا کلوپ "باهماد آزادگان" پاتوق « سید احمد کسروی* » و طرفدارانش بود.
ساعت 2 بعدازظهر تک و تنها وارد سالن شد. داور مسابقه والیبال بر روی چهار پایه ای ایستاده بود، با آرامش از او خواست که از روی چهار پایه پایین بیاید؛ در میان نگاه حیرت زده مردم سید بالای صندلی رفت و سخن خود را آغاز نمود:
_ من آمده ام اینجا تا از نزدیک با شما صحبت کنم؛ اگر برادری هست که گمان می کند ، من در اشتباه هستم و سخن او حق است بیاید، و نسبت به گفتار من اعتراض کند، و اگر خود در اشتباه است ، ما تلاش می کنیم که او نسبت به مساله آگاهی پیدا کند...
گفتگو و مباحثه در گرفت و تا ساعت 7 بعد از ظهر ، زمانی که کسروی وارد سالن شد ادامه یافت. این بار نوبت خود پیامبر! بود که پاسخگو باشد.
جلسات بحث بیش از دو ماه ادامه یافت. در این میان به جز مردم، روزنامه نگاران و اطرافیان ، تنها کسانی که هنوز به پیامبر! و آئین « پاک دینی » ایمان داشت خود کسروی بود.
*سید احمد کسروی متولد 12369 در شهر تبریز است. ابتدا طلبه ای بود که در مدرسه طالبیه تبریز درس می خواند ، اما بعد از چندی درس طلبگی را رها کرد و در مدرسه آمریکایی ها به تحصیل پرداخت تا قاضی دادگستری شد و به سمت رئیس عدلیه خوزستان رسید.
مهم ترین دلایل اقدام نواب برای مبارزه با کسروی عبارت بود از :
1 – نگارش کتاب هایی در مورد دین اسلام و تاسیس مذهب « پاک دینی » کسروی خود را " پیغمبر" این مذهب می خواند.
2 – اعلام این که « قرآن کلام خدا نیست و با علوم جدید ناسازگار است »
3 – اعلام این که « دین اسلام مایه گمراهی و نادانی انسانها می گردد.»
4 – برگزاری مراسم سالانه ( در اول دی ماه ) پاره کردن و سوزاندن قرآن ، مفاتیح ، کتب دعا و ...(جشن کتاب سوزی )
5 – چاپ کتابی از وی به اسم « شیعه گری » که مملو بود از تمسخر و اهانت به امام ششم ، امام جعفر صادق(ع).
( نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی )
سید مجتبی که از مدرسه صنعتی فارغ التحصیل شد ، به واسطه مدرک تحصیلی اش در شرکت نفت استخدام و بعد از مدت کوتاهی از تهران به آبادان منتقل شد.
شب ها جلسات بحث دینی و اجتماعی برای کارگران راه انداخته بودیم:«... نفت از آن ماست، این ها ( آمریکا و انگلیس ) نوکر ما هستند و نباید بر ما مسلط باشند. این ها از ما حقوق می گیرند . ما نباید اجازه بدهیم که بعضی از قسمتهای آبادان را در اختیار خودشان بگیرند و به شخصیت ما توهین کنند (اشاره به جمله ورود ایرانی وسگ ممنوع است)....»
شش ماهی می شد که به آبادان ، آمده بودم. دهن به دهن رسیده بود.یکی از متخصصین انگلیسی ، به طرز فجیعی یک کارگر ایرانی را زده بود. تحقیق کردم. وضعیت کارگر خیلی وخیم بود. خون خونم را می خورد.باید کاری می کردیم، تا دیگر هیچ «نوکری» جرات چنین برخوردی با اربابش را نداشته باشد. شب در جلسه شبانه ، قرارها را گذاشتیم:
-.. چون ما مسلمان هستیم و قصاص یکی از احکام ضروری ماست، این فرد باید بیاید این جا و جلوی جمع از این برادر ما پوزش بخواهد و اگر این کار را نکرد، عین جراحتی که وارد کرده به او وارد می کنیم...
صبح سیل کارگران به سمت محل کار آن انگلیسی به راه افتاد. جلوی محل کار یارو انگلیسیه جمع شده بودیم و شعار می دادیم. ارتش وارد شد و با تیراندازی هوایی مردم را متفرق کرد. دستور رسیده بود شورشیان دستگیر شوند. ما هم نواب را شبانه از طریق لنج به سمت نجف فرستادیم.
( نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی )
... دوساله ، تا کلاس چهارم را خوانده بود و بهترین شاگرد مدرسه شده بود. برای همین هم به عنوان نماینده دانش آموزان برای تقدیم دسته گل به رضا خان که قرار بود از مدرسه ما – دبستان حکیم نظامی – بازدید کند، انتخاب شده بود.
جلوی شاه که رسید ، دسته گل را محکم پرت کرد توی صورت اعلی حضرت . طوری که کلاه از سر رضا شاه افتاد. مدیر بیچاره تا مرز اعدام پیش رفت. دربار بالاخره با اصرار فراوان قبول کرد که مجتبی به خاطر هیبت همایونی هول شده!
( نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی )