کشیش درباره زن و شوهری صحبت می کرد که پنجاهمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند. شوهر پیر در پاسخ به این پرسش که رمز موفقیت آنان در ازدواج چه بوده است حرفهایش را طبق عادت کهنسالان با داستانی آغاز کرد.
سارا تنها دختری بود که من در عمرم با او قرار می گذاشتم . دوران کودکی و نوجوانی ام بسختی گذشت تا اینکه سارا زیر پایم نشست و تا خواستم سر بجنبانم ، طوری ترتیب کارها را داد که با او ازدواج کردم . در روز عروسی پدر سارا هدیه کوچکی به دامادش که من بودم داد و گفت : ( آن چه برا خوشبختی واقعی به آن نیاز دارید در این بسته قرار دارد) من هم دستپاچه وعصبی هدیه را باز کردم . داخل جعبه ساعتی مطلا قرار داشت. با دقت و احتیاط ساعت را درآوردم وپس از وارسی دقیق آن متوجه جمله ای حک شده بر روی صفحه آن شدم . طوری که هروقت به ساعت می نگریستم . چشمم به آن جمله و به کلمات پر رمز و راز ازدواج موفقم می افتادم . آن جمله این بود:‹ یک حرف دلپذیر به سارا بگو›.