پاستور کشیش. بایکی از راهبان در صومعه قدم می زد. برای صرف نهار دعوت شده بودند.صاحب خانه، مفتخر از این که میزبان دو کشیش است ، دستور داد با بهترین امکانات موجود ، از آنها پذیرایی کنند. اما راهب روزه دار بود. وقتی غذا آوردند ، نخودی در دهان گذاشت و مدت درازی آن را جوید و چیز دیگری نخورد.
هنگام خروج ، پدر پاستور به او گفت: برادر وقتی میهمان کسی هستی، تقوایت را به یک توهین تبدیل نکن.
بار بعد که روزه دار بودی ، اصلاً دعوت ناهار را قبول نکن.
در اخبار است که موسى در جوانى، چوپانى مىکرد. روزى، گوسفندى از او گریخت و موسى در پى او بسیار دوید .
در پى او تا به شب در جستجو - - و آن رمه غایب شده از چشم او
تا این که گوسفند از خستگى و درماندگى، جایى ایستاد و موسى به او دست یافت . چون به گوسفند رسید، گرد از وى افشاند و بر سر و روى گوسفند دست مىکشید و او را مىنواخت؛ چنانکه مادرى، طفل خردش را . در آن حال که گوسفند را نوازش مىکرد، مىگفت: گیرم که بر من رحم نداشتى، بر خود چرا ستم کردى و این همه راه را در صحرا دویدى تا بدین جا رسیدى.
همان دم خداوند به فرشتگان خود گفت: موسى، سزاوار نبوت است و جامه رسالت بر تن او باید کرد که چنین با خلق من مهربان است و خود را براى راحت مردم، به رنج مىاندازد. برگرفته از: تاریخ بیهقى، به تصحیح فیاض، چاپ تهران، ص 205 . این حکایت در سیاست نامه و مثنوى نیز آمده است .
کشیش درباره زن و شوهری صحبت می کرد که پنجاهمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند. شوهر پیر در پاسخ به این پرسش که رمز موفقیت آنان در ازدواج چه بوده است حرفهایش را طبق عادت کهنسالان با داستانی آغاز کرد.
سارا تنها دختری بود که من در عمرم با او قرار می گذاشتم . دوران کودکی و نوجوانی ام بسختی گذشت تا اینکه سارا زیر پایم نشست و تا خواستم سر بجنبانم ، طوری ترتیب کارها را داد که با او ازدواج کردم . در روز عروسی پدر سارا هدیه کوچکی به دامادش که من بودم داد و گفت : ( آن چه برا خوشبختی واقعی به آن نیاز دارید در این بسته قرار دارد) من هم دستپاچه وعصبی هدیه را باز کردم . داخل جعبه ساعتی مطلا قرار داشت. با دقت و احتیاط ساعت را درآوردم وپس از وارسی دقیق آن متوجه جمله ای حک شده بر روی صفحه آن شدم . طوری که هروقت به ساعت می نگریستم . چشمم به آن جمله و به کلمات پر رمز و راز ازدواج موفقم می افتادم . آن جمله این بود:‹ یک حرف دلپذیر به سارا بگو›.
گفت: سى سال است که استغفار مىکنم از گناه یک شکر گفتن . گفتند: چرا؟
گفت: روزى مرا خبر دادند که بازار بغداد سوخت، اما دکان تو در آن بازار، سالم ماند و از آتش، گزندى ندید. همان دم گفتم الحمدلله . ناگاه به خود آمدم و خجلت بردم، از شرم آن که خود را بهتر از برادرانم در بازار بغداد، شمردم و مصیبت آنان را در نظر نگرفتم . این الحمدلله در آن وقت، یعنى مرا با سود و زیان برادران دینىام، کارى نیست . همین که مال من از آسیب آتش، در امان مانده است، کافى است!پس بر آن شکر بىجا، سی سال طلب مغفرت می کنم!
برگرفته از: گزید تذکرة الاولیاء، ص 223 .
معروف بن فیروز کرخى، مشهور به معروف کرخى ، از زاهدان و صوفیان نامدار قرن دوم هجرى است .ولادتش در محله کرخ بغداد بود و به دست امام هشتم، على بن موسى الرضا(ع) توبه کرد و به مقامات بالاى عرفانى رسید .به نیکوکارى و خدمت به مردم مشهور بود . وى در سال 200 هجرى قمرى درگذشت.
نقل است که روزى با جمعى مىرفت. جماعتى از جوانان فاسد و گنه کار را دیدند . وقتى به لب دجله رسیدند، یاران گفتند یا شیخ دعا کن تا خداوند این جوانان را که در فساد غرقاند، در دجله غرق کند و شومى آنان را از سر مردم شهر بردارد .
معروف کرخى گفت: دستهاى خود را بالا برید تا دعا کنم و آمین گویید . یاران دستهاى خود را بالا بردند تا دعاى شیخ را علیه آن جوانان تبه کار، آمین گویند . شیخ گفت: الهى!چنان که این جوانان را در این جهان، عیش و خوشى دادى، در آن جهان نیز در عیش و خوشى در آر.
اصحاب حیرت کردند و گفتند: یا شیخ!این چه دعایى است که مىکنى؛ ما سر آن را ندانیم . گفت: بایستید تا بر شما آشکار شود.
چون گذر جوانان بزه کار بر شیخ افتاد، حالتى در آنان رفت . جامهاى شراب را شکستند و هر چه از آلات گناه نزد آنان بود بر زمین نهادند . سپس بر جمله آنان گریه غالب آمد و بر دست و پاى معروف افتادند و توبه کردند.
شیخ رو به اصحاب کرد و گفت: دعاى من در حق آنان، مستجاب شد . اگر بر همین توبه از دنیا روند، عیش آن جهانى آنان، تأمین است و تضمین. آیا این بهتر از آن نبود که شما مىخواستید؟ -برگرفته از: گزیده تذکرة الاولیاء، استعلامى، ص 216 . شبیه همین حکایت در کتاب اسرار التوحید، به شیخ ابوسعید ابوالخیر منسوب است و در بالا آن دو حکایت، در هم آمیخته شدهاند .
بیابانگردی، رسول(ص) را گفت: یا رسول الله! حساب خلق که کند فردا؟
گفت: حق تعالی
گفت: این حساب خود کند یا به دیگران واگذارد و آنان از بنده حساب کشند؟
رسول(ص) گفت: خود کند.
اعرابی(بیابانگرد) بخندید.
رسول(ص) گفت بخندیدی ای اعرابی!
گفت: آری ، که کریم چون دست یابد عفو کند و چون حساب کشد ، سخت نگیرد.
رسول(ص) گفت: راست گفتی، که هیچ کریم نیست از خدای تعالی کریم تر.
پس گفت: این اعرابی ، فقیه است.
تو مگو ما را بدان شه بار نیست با کریمان، کارها دشوار نیست.(مثنوی معنوی)
(برگرفته از: غزالی ، کیمیای سعادت ، ج 2 ، ص 393)
توضیح: فقیه در این جا یعنی کسی که روح دین و حقیقت اسلام را شناخته است.
بنابراین مترادف( دانشمند دینی ) است.
در روزگار ما فقیه یعنی کسی که در احکام فرعی و مسائل علمی تخصص دارد.
ابو عبدالله محمد بن خفیف شیرازى، معروف به شیخ کبیر، از عارفان بزرگ قرن چهارم هجرى است . وى عمرى دراز یافت .سخنان و روایات منسوب به او در آثار صوفیان اهمیت بسیار دارد. همیشه در سیر و سفر بود و پدرش مدتى بر فارس حکومت مىکرد . در سال 371 هجرى قمرى درگذشت و اکنون مزار او در یکى از میدانهاى شیراز است .
او را دو مرید بود که هر دو احمد نام داشتند . یکى را احمد بزرگتر مىگفتند و دیگرى را احمد کوچکتر . شیخ به احمد کوچکتر، توجه و عنایت بیشترى داشت . یاران، از این عنایت خبر داشتند و بر آن رشک مىبردند .نزد شیخ آمده، گفتند: احمد بزرگتر، بسى ریاضت کشیده و منازل سلوک را پیموده است، چرا او را دوستتر نمىدارى؟ شیخ گفت: آن دو را بیازمایم که مقامشان بر همگان آشکار شود.
روزى احمد بزرگتر را گفت: یا احمد!این شتر را برگیر و بر بام خانه ما ببر .
احمد بزرگتر گفت: یا شیخ!شتر بر بام چگونه توان برد؟ شیخ گفت: از آن در گذر، که راست گفتى .
پس از آن احمد کوچکتر گفت: این شتر بر بام بر .احمد کوچکتر، در همان دم کمر بست و آستین بالا زد و به زیر شتر رفت که او را بالا برد و به بام آرد. هر چه نیرو به کار گرفت و سعى کرد، نتوانست . شیخ به او فرمان داد که رها کند، و گفت: آنچه مىخواستم، ظاهر شد . اصحاب گفتند: آنچه بر شیخ آشکار شد، بر ما هنوز پنهان است .
شیخ گفت: از آن دو، یکى به توان خود نگریست نه به فرمان ما . دیگرى به فرمان ما اندیشید، نه به توان خود . باید که به وظیفه اندیشید و بر آن قیام کرد، نه به زحمت و رنج آن . خداى نیز از بندگان خواهد که به تکلیف خود قیام کنند و چون به تکلیف و احکام، روى آورند و به کار بندند، او را فرمان بردهاند و سزاوار صواباند؛ اگر چه از عهده برنیایند . و البته خداوند به ناممکن فرمان ندهد.
برگذیده: تذکرة الاولیاء ، استعلامی ، ص45 .
ذوالنون مصرى، از نخستین عارفان اسلامى است . متوکل، خلیفه عباسى، او را به جرم کفر و بىدینى، در زندان کرد؛ اما پس از مدتى، تحت تأثیر سخنان او قرار گرفت و وى را آزاد کرد . ذوالنون در سال 245 هجرى قمرى وفات یافت.
ذوالنون مصرى را به جرم جنون و دیوانگى به دیوانه خانه بردند و در آن جا، وى را حبس کردند . روزى دوستان و مریدانش به دیدار او رفتند . ذوالنون گفت: شما کیستید؟ گفتند: ما دوستداران توییم. ذوالنون، به صداى بلند، آنان را ناسزا گفت و هر چه در اطراف خود یافت، به سوى آنان، پرتاب کرد . مریدان همه گریختند و کسى بر جاى نماند . ذوالنون، خندید و سر خود را به نشانه تأسف، جنباند و گفت: شرم بادتان!شما دوستداران من نیستید . اگر دوستان من بودید، بر جفاى من صبر مىکردید و این چنین از من نمىگریختید . دوست، بلاى دوست را به جان مىخرد و از او نمىگریزد. این حکایت را به شبلى و دیگران نیز نسبت دادهاند . مولوى در مثنوى (دفتر دوم، ابیات 2 1461 )، قهرمان این داستان را ذوالنون دانسته و در پایان قصه مىگوید:
نى نشان دوستى شد سرخوشى در بلا و آفت و محنت کشى
دوست همچون زر، بلا چون آتش است زر خالص، در دل آتش خوش اس
یک روز، شیخ ابوسعید ابوالخیر در نیشابور، مجلس مىگفت . خواجه بوعلى سینا، از خانقاه شیخ در آمد و ایشان هر دو پیش از این یکدیگر را ندیده بودند؛ اگر چه میان ایشان مکاتبه (نامه نگارى ) رفته بود. چون بوعلى از در درآمد، ابوسعید روى به وى کرد و گفت حکمت دانى آمد.
خواجه بوعلى در آمد و بنشست . شیخ به سر سخن خود رفت و مجلس تمام کرد و به خانه خود رفت. بوعلى سینا با شیخ در خانه شد و در خانه فراز کردند و با یکدیگر سه شبانه روز به خلوت سخن گفتند که کس ندانست و هیچ کس نیز نزد ایشان در نیامد مگر کسى که اجازت دادند، و جز به نماز جماعت بیرون نیامدند.
بعد از سه شبانه روز، خواجه بوعلى سینا برفت.
شاگردان او سؤال کردند که شیخ ابوسعید را چگونه یافتى؟ گفت هر چه من مىدانم، او مىبیند.(1)
و مریدان از شیخ سؤال کردند که اى شیخ، خواجه بوعلى سینا را چگونه یافتى؟ گفت: هر چه ما مىبینیم، او مىداند . (2)
و البته که بسیار فرق است میان دیدن و دانستن.
1) برگفته از اسرار التوحید ص210
2) این داستان نمادی از تفاوت حکمت نظری با معرفت قلبی ، نیز هست در یکی دانستن است و در دیگری دیدن.
جعفر بن یونس، مشهور به شبلى ( 335- 247) از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنید بغدادى، و استاد بسیارى از عارفان پس از خود بود.
در شهرى که شبلى مىزیست، موافقان و مخالفان بسیارى داشت . برخى او را سخت دوست مىداشتند و کسانى نیز بودند که قصد اخراج او را از شهر داشتند. در میان خیل دوستداران او، نانوایى بود که شبلى را هرگز ندیده و فقط نامى و حکایتهایى از او شنیده بود. روزى شبلى از کنار دکان او مىگذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان کرده بود که چارهاى جز تقاضاى نان ندید. از مرد نانوا خواست که به او، گردهاى نان، وام دهد . نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت.
در دکان نانوایى، مردى دیگر نشسته بود که شبلى را مىشناخت . رو به نانوا کرد و گفت: اگر شبلى را ببینى، چه خواهى کرد؟ نانوا گفت: او را بسیار اکرام خواهم کرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد. دوست نانوا به او گفت: آن مرد که الآن از خود راندى و لقمهاى نان را از او دریغ کردى، شبلى بود . نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد که گویى آتشى در جانش برافروختهاند . پریشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت . بىدرنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست که بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد . شبلى، پاسخى نگفت . نانوا، اصرار کرد و افزود: منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شکرانه این توفیق و افتخار که نصیب من مىگردانى، مردم بسیارى را اطعام کنم . شبلى پذیرفت.
شب فرا رسید . میهمانى عظیمى برپا شد . صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند . مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد .
بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى کرد و گفت: یا شیخ!نشان دوزخى و بهشتى چیست؟ شبلى گفت: دوزخى آن است که یک گرده نان را در راه خدا نمىدهد؛ اما براى شبلى که بنده ناتوان و بیچاره او است، صد دینار خرج مىکند!بهشتى، این گونه نباشد .