صدفها
مردی در حالی که در کنار ساحل دور افتاده ای قدم می زد، مردی را می بیند که مدام دولا می شود و چیزی را از روی زمین بر می دارد و توی اقیانوس پرت می کند. نزدیک تر که می شود می بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می افتد در آب می اندازد.
: صبح به خیر رفیق دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟
: دارم این صدفهارا داخل اقیانوس می اندازم. الان موقع مد دریاست و صدفها را به ساحل آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
: دوست من حرف تورا می فهمم؛ ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد، تو که نمی توانی همه آنها را به آب برگردانی، خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل که نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟
مرد لبخندی می زند ، دولا می شود و دوباره صدفی را به آب می اندازد و می گوید:
(( برای این یکی اوضاع فرق کرد ))
هرکس قصه ای است.دور میز نشستن و قصه گفتن راهی برای گذران وقت نیست.بلکه قصه راه انتقال عقل و خرد به دیگران است.قصه ها و حکایات یکی از کهن ترین وسنتی ترین روشهای انسان برای انتقال معرفت به نسل های بعد بوده است.
قصه ناب ترین و خالص ترین بخش ادبیات است چرا که ما را به دورانی پیش از پیدایش تفاسیر و تعابیر امروزین می برد. گرچه قصه های شاد، سرگرم کننده و نمایشی اند اما فراتر از همه معرفت را به شکلی دلپذیر منتقل می کند.
همه قصه ها به بایگانی نهانی قلب انسان تعلق دارند. هرچند ممکن است نام سراینده شان از یاد برود اما پیامش تا مدتها در ذهن خواهد ماند.بسیاری از ما انسانها علیرغم توان حیرت آور غول آسای تکنولوژی، هنوز قادر به زندگی خوب نیستیم. ما باردیگر نیاز به استماع قصه های همدیگر داریم.
حاتم اصم، عارف و زاهد مشهور خراسان در قرن سوم هجرى بود . در زهد و حکمت، سخنان دل انگیزى دارد، و مردم را به قرائت قرآن، بسیار تشویق مىکرد . حاتم، خواندن قرآن و حکایت پارسایان را در تزکیه نفس بسیار مؤثر مىدانست .
نقل است که چون به بغداد آمد ، خلیفه را خبر کردند که زاهد خراسان آمده است . او را طلب کرد و چون حاتم از در درآمد، خلیفه را گفت: اى زاهد! خلیفه گفت: من، زاهد نیستم که همه دنیا، زیر فرمان من است . زاهد تویى که به اندک قناعت مىکنى و چیزى از دنیا براى خود جمع نکردهاى . حاتم گفت: نه؛ زاهد تویى که به کمترین چیز و بىارزشترین متاع که دنیا باشد، قناعت کردهاى . مگر قرآن نفرموده است که متاع دنیا اندک است و تو بیش از این اندک براى خود گرد نیاوردهاى. (قل متاع الدنیا قلیل-سوره نساء آیه77) نصیب من از نعمتهاى خدا، بسى بیش از آن است که تو دارى. پس زاهد تویی؟
(برگرفته از: گزیده تذکرة الاولیاء محمد استعلامی،ص202-201 وشرح تعرف،ج1،ص53.
لوئیز ردن، زنی بود با لباس های کهنه و مندرس. و نگاهی مغموم. وارد خوار و بار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خوارو بار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.زن نیازمند، در حالی که اصرار می کرد گفت : آقا شما را به خدا. به محض اینکه بتوانم پولتان را می آورم.جان گفت نسیه نمی دهد.
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود، وگفتگوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من
خوار وبار فروش با اکراه گفت: لازم نیست ، خودم می دهم.لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت : اینجاست
جان گفت: لیست ات را بگذار داخل ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد . از کیفش تکه کاغذی درآورد، و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت.همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت.خواروبارفروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد. کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت که کفه ها برابرشدند.در این وقت، خواروبارفروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود: ای خدای عزیزم ، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده کن.مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.لوئیز خداحافظی کرد و رفت.مشتری یک اسکناس پنجاه دلاری به مغازه دار داد و گفت : تا آخرین پنی اش می ارزید.فقط اوست که می داند وزن دعای خالص و پاک چقدر است.
"دعا بهترین هدیه رایگانی است که می توان به هر کس داد، و پاداش بسیار برد"
از کتاب لبخند خدا