یک روز، شیخ ابوسعید ابوالخیر در نیشابور، مجلس مىگفت . خواجه بوعلى سینا، از خانقاه شیخ در آمد و ایشان هر دو پیش از این یکدیگر را ندیده بودند؛ اگر چه میان ایشان مکاتبه (نامه نگارى ) رفته بود. چون بوعلى از در درآمد، ابوسعید روى به وى کرد و گفت حکمت دانى آمد.
خواجه بوعلى در آمد و بنشست . شیخ به سر سخن خود رفت و مجلس تمام کرد و به خانه خود رفت. بوعلى سینا با شیخ در خانه شد و در خانه فراز کردند و با یکدیگر سه شبانه روز به خلوت سخن گفتند که کس ندانست و هیچ کس نیز نزد ایشان در نیامد مگر کسى که اجازت دادند، و جز به نماز جماعت بیرون نیامدند.
بعد از سه شبانه روز، خواجه بوعلى سینا برفت.
شاگردان او سؤال کردند که شیخ ابوسعید را چگونه یافتى؟ گفت هر چه من مىدانم، او مىبیند.(1)
و مریدان از شیخ سؤال کردند که اى شیخ، خواجه بوعلى سینا را چگونه یافتى؟ گفت: هر چه ما مىبینیم، او مىداند . (2)
و البته که بسیار فرق است میان دیدن و دانستن.
1) برگفته از اسرار التوحید ص210
2) این داستان نمادی از تفاوت حکمت نظری با معرفت قلبی ، نیز هست در یکی دانستن است و در دیگری دیدن.