ذوالنون مصرى، از نخستین عارفان اسلامى است . متوکل، خلیفه عباسى، او را به جرم کفر و بىدینى، در زندان کرد؛ اما پس از مدتى، تحت تأثیر سخنان او قرار گرفت و وى را آزاد کرد . ذوالنون در سال 245 هجرى قمرى وفات یافت.
ذوالنون مصرى را به جرم جنون و دیوانگى به دیوانه خانه بردند و در آن جا، وى را حبس کردند . روزى دوستان و مریدانش به دیدار او رفتند . ذوالنون گفت: شما کیستید؟ گفتند: ما دوستداران توییم. ذوالنون، به صداى بلند، آنان را ناسزا گفت و هر چه در اطراف خود یافت، به سوى آنان، پرتاب کرد . مریدان همه گریختند و کسى بر جاى نماند . ذوالنون، خندید و سر خود را به نشانه تأسف، جنباند و گفت: شرم بادتان!شما دوستداران من نیستید . اگر دوستان من بودید، بر جفاى من صبر مىکردید و این چنین از من نمىگریختید . دوست، بلاى دوست را به جان مىخرد و از او نمىگریزد. این حکایت را به شبلى و دیگران نیز نسبت دادهاند . مولوى در مثنوى (دفتر دوم، ابیات 2 1461 )، قهرمان این داستان را ذوالنون دانسته و در پایان قصه مىگوید:
نى نشان دوستى شد سرخوشى در بلا و آفت و محنت کشى
دوست همچون زر، بلا چون آتش است زر خالص، در دل آتش خوش اس