گفت : مگر شما قرآن نخوانده اید که فرموده است:
_ «لا تکرموا امواتکم» مردگانتان را احترام نکنید؟!
رنگ چهره نواب تغییر کرد و با تحکم گفت:
_ چنین جمله ای در قرآن نیست.آقا!
کسروی که خیلی جا خورده بود ، با شتاب گفت:
_ ببخشید، جسارت شد، شوخی کردم.
(نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی)
خیابان فردوسی ، روبروی فروشگاه بانک ملی . اینجا کلوپ "باهماد آزادگان" پاتوق « سید احمد کسروی* » و طرفدارانش بود.
ساعت 2 بعدازظهر تک و تنها وارد سالن شد. داور مسابقه والیبال بر روی چهار پایه ای ایستاده بود، با آرامش از او خواست که از روی چهار پایه پایین بیاید؛ در میان نگاه حیرت زده مردم سید بالای صندلی رفت و سخن خود را آغاز نمود:
_ من آمده ام اینجا تا از نزدیک با شما صحبت کنم؛ اگر برادری هست که گمان می کند ، من در اشتباه هستم و سخن او حق است بیاید، و نسبت به گفتار من اعتراض کند، و اگر خود در اشتباه است ، ما تلاش می کنیم که او نسبت به مساله آگاهی پیدا کند...
گفتگو و مباحثه در گرفت و تا ساعت 7 بعد از ظهر ، زمانی که کسروی وارد سالن شد ادامه یافت. این بار نوبت خود پیامبر! بود که پاسخگو باشد.
جلسات بحث بیش از دو ماه ادامه یافت. در این میان به جز مردم، روزنامه نگاران و اطرافیان ، تنها کسانی که هنوز به پیامبر! و آئین « پاک دینی » ایمان داشت خود کسروی بود.
*سید احمد کسروی متولد 12369 در شهر تبریز است. ابتدا طلبه ای بود که در مدرسه طالبیه تبریز درس می خواند ، اما بعد از چندی درس طلبگی را رها کرد و در مدرسه آمریکایی ها به تحصیل پرداخت تا قاضی دادگستری شد و به سمت رئیس عدلیه خوزستان رسید.
مهم ترین دلایل اقدام نواب برای مبارزه با کسروی عبارت بود از :
1 – نگارش کتاب هایی در مورد دین اسلام و تاسیس مذهب « پاک دینی » کسروی خود را " پیغمبر" این مذهب می خواند.
2 – اعلام این که « قرآن کلام خدا نیست و با علوم جدید ناسازگار است »
3 – اعلام این که « دین اسلام مایه گمراهی و نادانی انسانها می گردد.»
4 – برگزاری مراسم سالانه ( در اول دی ماه ) پاره کردن و سوزاندن قرآن ، مفاتیح ، کتب دعا و ...(جشن کتاب سوزی )
5 – چاپ کتابی از وی به اسم « شیعه گری » که مملو بود از تمسخر و اهانت به امام ششم ، امام جعفر صادق(ع).
( نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی )
سید مجتبی که از مدرسه صنعتی فارغ التحصیل شد ، به واسطه مدرک تحصیلی اش در شرکت نفت استخدام و بعد از مدت کوتاهی از تهران به آبادان منتقل شد.
شب ها جلسات بحث دینی و اجتماعی برای کارگران راه انداخته بودیم:«... نفت از آن ماست، این ها ( آمریکا و انگلیس ) نوکر ما هستند و نباید بر ما مسلط باشند. این ها از ما حقوق می گیرند . ما نباید اجازه بدهیم که بعضی از قسمتهای آبادان را در اختیار خودشان بگیرند و به شخصیت ما توهین کنند (اشاره به جمله ورود ایرانی وسگ ممنوع است)....»
شش ماهی می شد که به آبادان ، آمده بودم. دهن به دهن رسیده بود.یکی از متخصصین انگلیسی ، به طرز فجیعی یک کارگر ایرانی را زده بود. تحقیق کردم. وضعیت کارگر خیلی وخیم بود. خون خونم را می خورد.باید کاری می کردیم، تا دیگر هیچ «نوکری» جرات چنین برخوردی با اربابش را نداشته باشد. شب در جلسه شبانه ، قرارها را گذاشتیم:
-.. چون ما مسلمان هستیم و قصاص یکی از احکام ضروری ماست، این فرد باید بیاید این جا و جلوی جمع از این برادر ما پوزش بخواهد و اگر این کار را نکرد، عین جراحتی که وارد کرده به او وارد می کنیم...
صبح سیل کارگران به سمت محل کار آن انگلیسی به راه افتاد. جلوی محل کار یارو انگلیسیه جمع شده بودیم و شعار می دادیم. ارتش وارد شد و با تیراندازی هوایی مردم را متفرق کرد. دستور رسیده بود شورشیان دستگیر شوند. ما هم نواب را شبانه از طریق لنج به سمت نجف فرستادیم.
( نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی )
... دوساله ، تا کلاس چهارم را خوانده بود و بهترین شاگرد مدرسه شده بود. برای همین هم به عنوان نماینده دانش آموزان برای تقدیم دسته گل به رضا خان که قرار بود از مدرسه ما – دبستان حکیم نظامی – بازدید کند، انتخاب شده بود.
جلوی شاه که رسید ، دسته گل را محکم پرت کرد توی صورت اعلی حضرت . طوری که کلاه از سر رضا شاه افتاد. مدیر بیچاره تا مرز اعدام پیش رفت. دربار بالاخره با اصرار فراوان قبول کرد که مجتبی به خاطر هیبت همایونی هول شده!
( نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی )
امام حسن(ع) امام دوم شیعیان در سال چهلم هجرى پس از شهادت امام على(ع) به خلافت رسید.[1] دوره کوتاه مدت خلافت آن حضرت، همچون دوره خلافت امام على (علیه السلام) آکنده از فعالیت ستون پنجم دشمن است، که با فعالیتشان مانع از پیروزى قاطع امام على(علیه السلام) در برابر معاویه ستمگر شدند .
دوره خلافت امام حسن(علیه السلام)، دورهاى بود که فعالیت منافقان، خیانت کاران و جاسوسان در آن به حد اعلاى خود رسیده بود.
از طرفی معاویه به مقابله با امام حسن(علیه السلام) برخواسته بود و از سوى دیگر، در پى جنگهاى سه گانه امام على(علیه السلام) و به شهادت رساندن بیشترین یاران با وفاى اهل البیت(علیه السلام) در غارات مانند مالک اشتر و محمد بن ابى بکر و افراد دیگر اوضاع براى سپاه اسلام بسیار دشوار شده بود.
با وجود تمام این شرائط، امام حسن(علیه السلام) تصمیم نهایى برای جنگ با معاویه را در سخنرانى خود در مسجد کوفه اعلام نمود. اما مردم کوفه آنقدر در رفتن به جنگ سستى نمودند، تا اینکه عدى بن حاتم که پیرمردى بود به پا خواست و جملاتى به کوفیان گفت و به تنهایى و به اطاعت از فراخوان امام عازم (پادگان) نخیله شد و به دنبال او عده اى به ناچار از قبیله طى و دیگر قبایل به راه افتادند.(2)
امام پس از فراخوان نبرد بر علیه شامیان، متوجه جاسوسانى از سوى معاویه در کوفه و بصره شد، که پس از شناسایی این دو نفر دستور قتل آنان را صادر کرد و به دنبال آن در نامهاى به معاویه این چنین نوشت: گویا خواهان جنگ هستى، بزودى آن را دیدار خواهى کرد پس چشم به راه باش...(3)
اما برنامه معاویه به طور دیگرى طراحى شده بود. گرچه در ظاهر او نیز سپاهى فراهم ساخته و به سوى کوفه حرکت کرده بود.
نقشه معاویه آن بود که حضرت را مخفیانه به قتل برساند و بدون دردسر به هدف شوم خود برسد، به همین منظور چهار نفر تروریست منافق به نامهاى، عمرو بن حریث و اشعث بن قیس و حجر بن الحارث و شبث ربعى را اغوا کرد و جداگانه به این کار مامور کرد. امام حسن(علیه السلام) خیلى زود از این توطئه آگاه شد و در زیر لباسهایش زره پوشید.
یکى از منافقین، امام را در موقع نماز هدف قرار داد نتوانست کارى از پیش ببرد چون زره از نفوذ تیر در بدن امام جلوگیرى نمود.[4] طرح دیگر معاویه استفاده از شگردى بود که در صفین او را به پیروزى رساند. به همین منظور سعى کامل کرد تا در میان یاران امام و سپاهیانش نفوذ کند.
یاران خائن
یاران امام در پیروزى بدون دردسر معاویه نقش اساسى را ایفاء کردند. در این میان عملکرد یکى از کسانى که امام حسن (علیه السلام) به او اطمینان کامل نموده و فرماندهی سپاهش را به او واگذار کرده بود از دیگران به مراتب پررنگتر است. او کسى جز عبیدالله بن عباس نبود.
عبیدالله بن عباس فرمانده لشگر امام حسن (علیه السلام) نتوانست در برابر پیشنهادهای معاویه مقاومت کند و به راحتى فریب خورد و با عده ای زیادى از زیردستان خود در حدود هشت هزار نفر شبانه به اردوگاه معاویه پیوست و سپاهیان امام را بدون فرمانده رها کرد.[5] این درحالى بود که در دوره امام على (علیه السلام) فرستاده معاویه به مکه دو فرزند خردسال عبیدالله بن عباس را سر بریده بود.[6] انتظار آن بود که عبیدالله نه به خاطر امام بلکه به خاطر دو فرزندى که معاویه از او کشته بود به معاویه نپیوندد، ولى دنیا طلبى او تمام خاطرات تلخش را نیز به فراموشى سپرد.
صبحگاه وقتى سپاه امام براى نماز حاضر شدند، عبیدالله بن عباس غایب بود. ناچار شخص دومى که از سوى امام(علیه السلام) به عنوان جانشین عبیدالله منصوب شده بود و قیس بن سعد بن عباده انصارى نام داشت، فرماندهى سپاه را به عهده گرفت و نماز جماعت را به جا آورد. وسوسه هاى معاویه در خصوص قیس سازگار نشد. ولی معاویه که به مقصود نهایى خود نرسیده بود با شایعه سازى توسط جاسوسان خود در میان سپاه قیس باعث سردرگمى و کلافگى آنان شد.(7)
با فرار عبیدالله ابن عباس و دیگر فرماندهان سپاه امام حسن(علیه السلام) شرایط بسیار نامطلوبى پدید آمد، امام(علیه السلام) که براى جمع آوری سپاه به مدائن رفته بود نه تنها موفق به انجام این کار نشد، بلکه عده ای از سپاهیانش بر او شوریدند و به خیمه اش ریخته به غارت پرداختند، آنان حتى سجاده زیرپاى حضرت را ربودند و عبدالرحمن ازدى رداى آن حضرت را از دوشش کشید، حضرت بدون اینکه ردایی بر تن داشته باشد، سوار اسب شده و در ساباط به راه افتاد.
همینکه به جاى تاریکى که مظلم ساباط خواندهاند رسید نااگاه یکى از خوارج به نام جراح بن سنان پیش آمد، لگام اسب حضرت را گرفت و گفت حسن تو نیز همانند پدرت کافر شدى و خنجرى مسموم به ران مبارک حضرت زد که تا استخوان شکافته شد. [8] این ضربت به طوری سهمگین بود که حضرت بسیار رنجور و بیمار گشت.(9)
بالاخره همان عواملى که امام على (علیه السلام) و سپاهش را در مقابل معاویه متوقف ساخت دوباره کارساز شد و صلح را بر امام حسن(علیه السلام) تحمیل ساخت. گرچه امام مقاومت زیادى کرد، ولى آن حضرت موقعى تن به صلح داد که یارانش از پیرامونش متفرق شدند و او را تنها گذارند.(10)
امام حسن(علیه السلام) پس انجام صلح با معاویه، حکومت کوفه را رها نموده و در مدینه پیامبر رحل اقامت افکند. با این حال معاویه آن حضرت را به حال خود رها نکرد و با تمام توان او را با جاسوسان و عمال خود زیر نظر گرفت و در نهایت با اغواى یکى از زنان آن حضرت بنام جعده، زهر به آن حضرت خورانید و دردانه زهراى اطهر را در بیست هشتم صفر به شهادت رساند.(11)
منابع:
[1] - محمد بن نعمان شیخ مفید، الارشاد فى معرفه حجج الله على العباد، سیدهاشم رسولى محلاتى، تهران، علمیه اسلامى، ج2، ص 5
[2] -ابى الفرج اصفهانى، مقاتل الطالبیین، کاظم المظفر،قم، دارالکتاب، چاپ دوم، ص 39
[3] - شیخ مفید، همان
[4] - مجلس، محمد باقر؛ بحارالانوار بیروت ، الوفا، چاپ دوم 1403 ،ج44 ،ص33
[5] - همان ،ص51 و یعقوبى، احمدبن ابى یعقوب؛ تاریخ یعقوبى، محمد ابراهیم آیتى، تهران، انتشارات علمى فرهنگى، چاپ هشتم، 1378، ج2، ص141
[6] - یعقوبى، همان، ج2، ص107
[7] - ابوالفداء اسماعیل بن عمره بن کثیردمشقى، البدایه والنهایه، بیروت، دارالفکر، 1407، ج8، ص15
[8] - شیخ مفید، همان، ص8 و ابوجعفر محمد بن جریر طبرى، تاریخ الامم و الملوک، محمد ابوالفضل ابراهیم، بیروت، دارالثراث1378، ج5 ص195
[9] - یعقوبى، همان، ص142
[10] - طبرى ، همان
[11] -شیخ مفید، همان، ص12
منبع: مجمع جهانی شیعه شناسی.
فلسفه بی شعوری به شما هم رسیده؟!
(اندر احوال بعضی ها که خیلی دانا بودنشان .....!!! )
روزی روزگاری، پزشکی برای درمان خودش می رود سراغ روانپزشکی، بعد از مدتی متوجه می شود که همه مشکلاتش، در اثر بیماری است که در هیچکدام از کتاب های روانپزشکی و روانشناسی، اسمی از آن آورده نشده؛ بی شعوری.
او متوجه می شود که بی شعور است و اگر می خواهد درمان شود، باید بی شعوری اش را درمان کند.
به لطف دنیای وسیع اطلاعات امروز، نزدیک به دو سه سال است که فلسفه «بی شعوری» به ما هم رسیده و آدم های زیادی در همین اطراف خودمان هم می دانند که دیگر «بی شعوری» یک جور دشنام نیست و یک بیماری است. کافی است در یک جمعی درباره بیماری «بی شعوری» حرف بزنید تا ببینید چند نفر از همان جمع دقیقا می دانند که درباره چه چیزی حرف می زنید و یک جور فیلسوف مأبانه سر تکان می دهند که بله، خیلی بیماری غریبی است. بعد یک جوری بحث را عوض میکنند که بروند سراغ بحث ها و رفتارهایی که باورت نشود اینها همان آدم های چند دقیقه پیش بودند که در یک جمع، ژست اطلاعات عمومی وسیع خود را با بیماری «بی شعوری» کامل کرده اند و حالا دارند حرف هایی می زنند و رفتارهایی می کنند که مصداق کامل همان«بی شعوری»است.
علم روانشناسی، آدم هایی را به عمرخودش دیده که کامل و بی نظیر بوده اند و با تبحر و هوش، کشف های بی نظیری کرده اند اما هنوزدنیای اطراف مان پر است از آدم های بیمار و آدم های اشتباهی.
شاعری به نام حسین منزوی میگه:«آوار پریشانی ست، رو سوی چه بگریزم؟........... هنگامه حیرانی ست، خود را به که بسپاریم؟»
می دانید چرا شعر منزوی کهنه نمی شود؟! چون ما همیشه شعر را برای دیگران می خوانیم. حرف های اخلاقی را هم درباره دیگران می شنویم و اصلا فکر می کنیم آن بیماری «بی شعوری»، برای دیگران است و قرار نیست خودمان «بی شعور» باشیم و چون قرار نیست، پس «بی شعور» هم نیستیم. یک جوری هستیم که انگار چون به زعم خودمان چون خیلی می دانیم، پس کامل هستیم.
ما، یادمان می رود که خودمان هم جزیی از آن جماعت خواب آلودیم، جماعت ناهشیار. ما نظریات خود را برای دیگران روایت می کنیم و افکارمان را که به زعم خودمان همه اش درست است به ایشان القائ میکنیم و به قاعده زندگی اجتماعی هم همیشه آدم هایی پیدا میشوند که می توانند ما را همراهی کنند و خیال مان را راحت کنند که تو خوبی، دیگران بدند. و متاسفانه همیشه این آدم ها دقیقا همان های هستند که می خواهند از خوب بودن ما نتیجه مستقیمی بگیرند که خودشان هم خوب هستند.
روانشناسان میگن: سخت ترین کار زندگی همین خودشناسی است. سخت است که بپذیری مشکل از توست. سخت است که قبول کنی آدم کاملی نیستی. دردناک است که ببینی آن آدمی که فکر می کند متوجه است، درک بالایی دارد، لایق ستایش است و ... دقیقا همان آدمی است که خیلی وقت است گنگ و خواب، مشغول خراب کردن است. آدم سخت به خودش امتیاز منفی می دهد. سخت می پذیرد که بیمار است و این طبیعی ترین ذاتش است. می دانید، ما همه دوست داریم خوب باشیم و عشق و علاقه ما به خوب بودن، آنچنان ویرانگر است که گاهی یادمان می رود بهتر است اول انسان باشیم و بعد سراغ خوبی برویم.
پذیرش اولین قدم است. وقتی بپذیری که در جهان اطرافت، تو هم یکی هستی شبیه همه، مسیر تازه ای برای خودت باز کردی. وقتی قبول کنی که به جای انگشت اتهام به سمت دیگری گرفتن، بهتر است که ابتدا خودت را در محکمه بگذاری، نصف بیشتر راه را آمده ای.
وقتی با خودت صادقانه روبرو شوی و بپرسی که دقیقا چه کسی هستی، آن وقت است که می توانی دست به تغییر بزنی. شفافیت با خود، دردناکترین کار جهان است. اینکه مجبور شوی لایه های پنهانی از خودت را بیرون بکشی و بعد دست به حذف همه آن چیزهایی بزنی که یک عمر عادتت شده، کار سختی را انجام دادی و در نهایت حتی ممکن است تن به تغییرهایی بزرگتر مثل حذف آدم ها، تغییر در روابط و محیط ها و ... بدهی و این یعنی پذیرش تنهایی و تنهایی علاقمندان زیادی ندارد.
و یادمان باشد این طبیعت زندگی است، زندگی اجتماعی به ما یاد می دهد که برای رسیدن به خواسته هایمان، انتقاد کردنهایمان وحتی در مقابل افرادی که با ما هم جهت و هم عقیده نیستند، چطور آدم هایی باشیم؛ بی شعور و... یا شریف و اخلاق مدار.
قه قه مستانه شان گوش فلک را کر میکرد...
بعد از آن پیروزی بزرگ، بعد از قتل عام خارجیها و به بند کشیدن زنان و کودکان شان
اینهمه سرمستی بیجهت نبود!
کاروان مست و بیخبر گرم میگساری و لهو و لعب...
آنطرف اما مرد یهود مات و مبهوت به نوری که از آن سر سمت آسمان میرفت خیره بود!
تا به حال اینهمه زیبایی و نور یکجا به چشمش نخورده بود! نمیشد باور کرد این سر از آن یک خارجی باشد!
با تردید جلو رفت و پرسید این سر متعلق به کیست؟
پاسخ آمد او بر خلیفهی خدا خروج کرده بود ما هم او را به سزای کارش رساندیم!
میشود این سر امشب نزد من باشد؟!
آخر تو را با این سر چه کار؟!
حاضرم در ازایش ده هزار دینار بپردازم!
صدای سکهها عمرسعد را وسوسه کرد!
سکهها را بگیرید و سر را امشب به او بسپارید...
.
کیسههای درهم و دینار را گذاشت توی دستان پلید سرباز
سر را گرفت و فوری سمت صومعه رفت!
.
نوری که از سر ساطع میشد دلش را میلرزاند
چقدر این سر شبیه آنچه بود که تا به حال دربارهی مسیح شنیده بود
زیبا... نورانی... دلربا...
خون و خاک از سر گرفت...
سر را با گلاب و عنبر و مشک شست...
سر را روی دامن گذاشت و شروع کرد به درد دل کردن و راز دل با سر گفتن...
آنقدر با سر گفت و اشک ریخت که نفهمید چگونه صبح شد...!
کسی نمیداند آن شب بر یهودی چه گذشت...
اما صبح که سربازان بر در منزلش آمدند تا سر را از او بگیرند
گریان خطاب به سر میگفت:
فردای قیامت پیش جدت محمد گواهی بده که من شهادت میدهم جز خدای یکتا معبودی نیست و محمد بنده و فرستاده اوست. به دست تو مسلمان شدم و غلام توأم...
خدا ما را از دیدار امام زمان محروم کرد !
ولی بعضی از ما از این تحریم
به اندازه تحریم آمریکا
صدایمان در نیامد و ناله نزدیم!
کربلا زیباست ، میدونی چرا چون هیچ چیز اضافه ای در آن دیده نمی شود همه چی سرجای خودش است و به شکل بسیار خوب و زیبائی ترسیم شده است و امام حسین (ع) با شهادت خود ،فرزندان و یارانش این زیبائی را بوجود آوردند و حضرت زینب (س) نیز در سخنرانی خود در جلوی یزیدیان نیز فرمودند که در کربلا جز زیبائی چیزی ندیدند.
عزاداری برای شهدا در اسلام سابقه ای دیرین دارد و از اخبار بر می آید که پیامبر(ص) نیز آن را تایید کرده و در برگزاری آن همت می گماشت. ابن هشام می نویسد بعد از اتمام جنگ اُحد که رسول خدا(ص) به خانه خود می رفت،عبورش به محله بنی غبدالاشهل و بنی ظفر افتاد و صدای زنان آنها که بر کشتگانشان گریه می کردند به گوش آن حضرت خورد و موجب شد که اشک بر صورت او نیز جاری گردد و در پی آن بفرماید : ولی کسی نیست که بر حمزه بگرید!
سعد بن معاذ و اسیدبن حضیر (روسای قبیله بنی عبدالاشهل)پس از آگاهی از این موضوع ، و زمانی که به خانه های خود بازگشتند، به زنان قبیله شان دستور دادند لباس عزا بپوشند وبه در مسجد بروند و در آنجا برای حمزه اقامه عزا و ماتم کنند. رسول خدا(ص) که صدای گریه آنها را شنید ، از خانه خویش ( که جنب مسجد بود ) بیرون آمده ( از آنها سپاسگزاری کرد ) و فرمود : به خانه های خود بازگردید، خدایتان رحمت کند که به خوبی مواسات خود را انجامدادید.1
پیامبر در شهادت جعفر طیار نیز هم خود گزیست و هم برای عزاداران که در خانه او گرد آمده بودند طعام تهیه کرد2.بنابر روایات ابن سعد، اندوه و افسردگی پیامبر برای شهدای جنگ موته چندان زیاد بود که اصحاب نیز به شدت اندوهگین و افسرده شدند3.هنگامی که پیامبر اکرم(ص) رحلت کردند ، مردم مدینه از زن و مرد به گریه و ندبه پرداختند و بنا بر قول عثمان بن عفان « برخی از اصحاب چنان اندوهگین شدند که چیزی نمانده بود به وهم دچار شوند»4.در شهادت علی (ع) فرزندان آن حضرت و مردم کوفه به شدت می گریستند5. و هنگامی که امام حسن (ع) به شهادت رسید ، برادرش محمد حنفیه مرثیه و نوحه سزایی کرد6.
با شهادت امام حسین(ع) و یارانش در محرم 61 ق عزاداری وارد مرحله ای جدید شد و در گستره ای وسیع تر از جهان اسلام برگزار گردید ، با این تفاوت که دیگر تنها گریه و ندبه برای از دست دادن عزیز یا عزیزان نبود ، بلکه از یک سو به ابزاری قاطع بزای مبارزه با ستمگران و غاصبان تبدیل شد و از سوی دیگر تبیین کننده ، حافظ و حامل اسلا راستین گردید. از این رو ائمه طاهرین در اقامه و اشاعه آن از هیچ کوششی دریغ نکردند ، چنان که خانواده امام حسین(ع) همچون زینب و ام کلثوم و امام سجاد(ع) برای شهدای کربلا به نوحه سرایی پرداختند ، به طوری که کوفیان که در قتل امام حسین (ع) و یارانش نقشی مستقیم داشتند ، در کوی و بازار عزاداری می کردند...7.
منابع:
1-عبد الملک ابن هشام حمیری، سیره النبویه، ترجمه سید هاشم رسولی، انتشارات کتابفروشی اسلامیه، ج 4 ص 122.
2-همان، ج2،ص252.
3-محمدبن سعد کاتب واقدی، طبقات کبیر، ترجمه محمود مهدوی دامغانی،تهران،نشر نو، 1369ش، ج2،ص162
4-همان ، ج2،ص368
5-شیخ عباس قمی، منتهی الآ مال ، چاپخانه احمدی ، 1368ش، ج1و2 ،ص 211،220 و 223
6-ابو الحسن علی بن حسین مسعودی ، مروج الذهب و معادن الجوهر ، ترجمه ابوالقاسم پاینده ، تهران ، بنگاه ترجمه و نشر کتاب ، 1360ش ، ج2 ، ص 3.
7-سید بن طاووس ، اللهوف علی قتلی الطفوف ، ترجمه عبد الرحیم عقیقی بخشایشی ، قم ، دفتر نشر نوید اسلام، مهر 1378ش ، ص179،186و 187.َ