سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شکیبایى به اندازه مصیبت فرود آید ، و آن که به هنگام مصیبت دست بر رانهایش زند ثوابش به دست نیاید . [نهج البلاغه]
یادداشتهای من
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» امام علی (ع) و پیامبر اسلام(ص)

امام علی علیه السلام سخن و داوری شگفت انگیزی در باره ی پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلوات الله علیه دارد. می گوید: من یکی از بندگان محمدم. ساده تر و ژرف تر از این نمی شد عشق شورانگیز امام علی نسبت به پیامبر را شناخت. مطلبی که می خوانید بخشی از کتابی ست که در دست دارم. در این بخش از زاویه دید صعصعه پسر صوحان که از یاران خاص امام علی بود، روایت کرده ام.

صعصعه پسر صوحان
نمی توانستم در چشمانش نگاه کنم. همیشه هنگامی که نگاهم با نگاهش آمیخته می شد...بی تاب می شدم.
علی برایم پیام فرستاده بود تا شاهد وصیتش باشم. همین پیام ویرانم کرده بود. من وعلی هم سال بودیم. پدرم صوحان که پیشوای قبیله ما بود و در قبیله مثل سلطان اعتبار و نفوذ کلمه داشت، در برابر علی مثل کودکی شتابزده و شرمناک بود. می گفت علی مثل ماه ست و محمد مثل آفتاب. پسرم به ماه نگاه کن ببین چگونه روشنای آفتاب را می تاباند.
چشمان علی سرشار از مهر بود. ماه تابان باران خورده.از برق چشمش مست می شدم...اما من دلم می لرزید.این بار می دانستم که نباید در خانه اش درنگ کنم . همه نگران بودند. تنها کسی که نشانی از اندوه و نگرانی در چشم هایش نبود؛ علی بود. مثل کوه شکیبا و مثل صحرا آرام بود. دستمال زردی بر پیشانی اش بسته بود. دستمال مثل تکه ای از آفتاب بود. رنگ پوستش زرد شده بود. مرز میان دستمال و پیشانی اش را گاه گم می کردم. از پس دستمال سرخی خون می درخشید. غروب آفتاب؛ شفق؟
بی تاب بودم. از مهرش و شکوه اش دلم بی تاب بود. اگر دستم را آرام در دست نمی گرفت و نمی فشرد، می خواستم از خانه اش بیرون بروم و در خلوتی زار گریه کنم....
مدتی پیش بود از من پرسید:" صعصعه رمه های فراوانت چه شدند؟"
گفتم: "مولایم آن ها را میان مردم تنگدست تقسیم کردم." از شادمانی خندید. همان خنده اش روحم را گرم کرد.
با خودم می گفتم تو دوست علی هستی، همه این گونه می اندیشند پس چرا مثل علی نیستی؟
گفت:" صعصعه بهترین کار را کردی."
خنده اش آن چنان درخشنده بود که آماده بودم جانم را بدهم تا او باز هم مثل دریا و آفتاب و گل بخندد.
گفت صعصه تو امیر کلمه ای نه شبان گوسفندان. نام مرا آن چنان پرشور ادا می کرد که از شادمانی در خویش نمی گنجیدم . یک بار گفت: نام تو نام یک پرنده است. پرنده ای که از اوج گرفتن هیچگاه باز نمی ایستد.
در دلم گفتم در زندگی همواره نگاهم به توست؛ این نگاه ست که مرا در سایه بال های بلند تو به آسمان می برد.
پرسشی دلم را ویران کرده بود. نمی توانستم نپرسم. جانم قرار پیدا نمی کرد. از سویی می دانستم که چنان پرسشی او را آزار می دهد. اما او پاسخی به من داد که خواب و آرام را از من گرفت. اکنون که او شهید شده است. تصویرش در برابر چشمانم ثابت مانده است و همان لبخند و همان واژه هایی که گویی هزار بار صیقل خورده بودند.
پرسیدم:
" ای امیر مومنان تو برتری یا آدم؟"
در چشمان پر مهرش شعله ای از شرم افروخته شد. نگاه اش را به سقف دوخت. نگاهی به پسران و دخترانش کرد که دور تا دور او ایستاده بودند. سکوت معطر بود. همه منتظر بودیم تا واژه ها مثل پرنده هایی رنگارنگ از آشیانه دهانش بیرون آیند و فضا را پر کنند وترانه بخوانند.
گفت:" از خود ستایی بیزارم...سکوت کرد. ادامه داد:" اگر این آیه نبود که: "از نعمت های پروردگارتان سخن بگویید." خاموش می ماندم و سخنی نمی گفتم." باز هم سکوت کرد. شعله ی شرم در نگاهش می سوخت.
" آدم در بهشت عدن متنعم بود. تنها خداوند از او خواست که به خوشه گندم نزدیک نشود. شد و از گندم خورد. از دستور خداوند سرپیچید. به من گفته نشده بود که نان گندم نخورم. اما گویی همان فرمان عتیق در گوشم زنگ می زد. گفتم من بار آن فرمان را در زندگی ام بر دوش می گیرم. صعصعه من در تمام عمرم به اختیار نان گندم نخورده ام."
فرزنداش آهسته می گریستند. زینب چشم از علی بر نمی داشت.
پرسیدم:" ابراهیم؟"
گفت:" ابراهیم در ملکوت آسمان ها سیر کرد. سیر می کرد. اما جانش هنوز طمانینه ی ایمان را پیدا نکرده بود. مثل ریشه ای بر خاک در برابر توفان تردید می لرزید. از خداوند پرسید: چگونه مرده ها را زنده می کنی؟ خداوند در برابر پرسش او پرسش دیگری مطرح کرد. مگر ایمان نداری؟ گفت دارم؛ اما دیدن ایمانم آرزوست...
من در تمام عمرم هیچگاه غبار تردید و تشویش بر خاطرم ننشست. اگر همه حجاب ها بر طرف شوند بر یقین و طمانینه ی جانم اندکی هم افزوده نمی شود."
چشم هایش خندید. به دور دستی که در افق دید ما نبود نگاه می کرد.
پرسیدم:" نوح؟"
گفت:" نوح در راه دعوت مردمش به راه خداوند بسیار آزار دید. عمر درازش سرشار از آزار و زخم زبان بود. و نیز زخم هایی که بر پیکرش می نشست .سرانجام دلش گرفت و بی تاب شد و مردم خود را نفرین کرد . از خداوند خواست که هیچ یک از کافران را بر زمین زنده مگذارد. من هم بسیار آزار دیدم. کژی ها و ناراستی ها. زخم هایی که روح را می سوزانید. در هر دم به من زرداب درد نوشانیدند. بی تاب نشدم و همیشه از خداوند خواستم آنان را کمک کند. گفتم خدایا آنان را دریاب نمی دانند چه می کنند؛ نمی دانند چه می گویند."
پرسیدم:" موسی؟"
گفت:" هنگامی که خداوند به موسی گفت. به نزد فرعون برو و او را به راه خداوند دعوت کن. موسی در دلش هراسی پدیدار شد. به خداوند گفت: من یکی از آنان را کشته ام. اکنون ترس جانم را دارم؛ مبادا مرا بکشند.
هنگامی که پیامبر به من گفت : به کعبه برو و بت ها را بشکن. به خاطرم نیامد که من بسیاری از سران قریش را کشته ام.ممکن ست در اندیشه کشتنم برآیند؛ راحت و روان مثل ماهی در آب؛ رفتم و بت ها راشکستم."
پرسیدم:" عیسی؟"
گفت:" عیسی برادرم! هنگامی که مریم پاک درد زایمان گرفت از حرم بیرون رفت تا در خارج بیت المقدس کودکش به دنیا بیاید. مادرم فاطمه به درون حرم رفت. من پسر کعبه ام..."
از شوق می لرزیدم. اما آخرین پرسش رهایم نمی کرد. بر زبانم نمی گشت. چشمانم را بستم و شتابزده پرسیدم: اما محمد؟
علی لبخند زد، شکفته شد.گفت:
" من یکی از بندگان محمدم."
دیگر بی تاب بودم. سر بر دامانش نهادم و گریستم.
دست بر شانه ام گذاشت. درست مثل آن غروب غم انگیز جنگ جمل. هر دو برادرم زید و سبحان شهید شده بودند. من هم زخمی بودم. تشنه و گریان. تصویر زید و سبحان رهایم نمی کرد. علی دستم را فشرد و گفت:" صعصعه آن ها راحت شدند و ما سهم بیشتری از رنج را باید بر دوش بکشیم. شکیبا باش. تو تنهایی طولانی و غم انگیزی را در پیش روی داری...

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » هادی حامدرحمت ( چهارشنبه 92/8/1 :: ساعت 4:26 عصر )
»» امام حسین علیه السلام فرمودند:

 

کسی که در مشکلات سرگردان شده است ، نمی داند چه کار کند و

راه چاره ای ندارد ، نرمی و مدارا کلید حل مشکلات او است .

بحار الانوار ج75 ص128

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » هادی حامدرحمت ( یکشنبه 92/7/28 :: ساعت 2:41 عصر )
»» زائر امام زمان (عج ) در عرفات

حجت الاسلام قاضی زاهدی گلپایگانی می فرماید: من در تهران از جناب آقای حاج محمدعلی فشندی که یکی از اخیار تهران است، شنیدم که می گفت: من از اول جوانی مقیّدبودم که تاممکن است گناه نکنم و آن قدر به حج بروم تا به محضر مولایم حضرت بقیة اللّه، روحی فداه، مشرف گردم. لذا سالها به همین آرزو به مکه مشرف می شدم. در یکی از این سالها که عهده دار پذیرایی جمعی از حجاج هم بودم، شب هشتم ماه ذیحجه با جمیع وسائل به صحرای عرفات رفتم تا بتوانم قبل از آنکه حجاج به عرفات بیایند، برای زواری که با من بودند جای بهتری تهیه کنم. تقریبا عصر روز هفتم بارها را پیاده کردم و در یکی از آن چادرهایی که برای ما مهیا شده بود، مستقر شدم. ضمنا متوجه شدم که غیر از من هنوز کسی به عرفات نیامده است. در آن هنگام یکی از شرطه هایی که برای محافظت چادرها در آنجا بود، نزد من آمد و گفت: تو چرا امشب این همه وسائل را به اینجا آورده ای؟ مگر نمی دانی ممکن است سارقان در این بیابان بیایند و وسائلت را ببرند؟ به هر حال حالا که آمده ای، باید تا صبح بیدار بمانی و خودت از اموالت محافظت بکنی. گفتم: مانعی ندارد، بیدار می مانم و خودم از اموالم محافظت می کنم. 

آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بیدار ماندم تا آن که نیمه های شب دیدم سید بزرگواری که شال سبز به سر دارد، به در خیمه من آمدند و مرا به اسم صدا زدند و فرمودند: حاج محمدعلی، سلام علیکم. من جواب سلام را دادم و از جا برخاستم. ایشان وارد خیمه شدند و پس از چند لحظه جمعی از جوانها که تازه مو بر صورتشان روییده بود، مانند خدمتگزار به محضرش رسیدند. من ابتدا مقداری از آنها ترسیدم، ولی پس از چند جمله که با آن آقا حرف زدم، محبت او در دلم جای گرفت و به آنها اعتماد کردم. جوانها بیرون خیمه ایستاده بودند ولی آن سید داخل خیمه تشریف آورده بود. ایشان به من رو کرد و فرمود: حاج محمد علی! خوشا به حالت! خوشا به حالت! گفتم: چرا؟

فرمودند: شبی در بیابان عرفات بیتوته کرده ای که جدم حضرت سیدالشهداء اباعبداللّه الحسین(علیه السلام) هم در اینجا بیتوته کرده بود. من گفتم: در این شب چه باید بکنیم؟ فرمودند: دو رکعت نماز می خوانیم، در این نماز پس از حمد، یازده مرتبه قل هو اللّه بخوان.

لذا بلند شدیم و این عمل را همراه با آن آقا انجام دادیم. پس از نماز آن آقا یک دعایی خواندند که من از نظر مضامین مانند آن دعا را نشنیده بودم. حال خوشی داشتند و اشک از دیدگانشان جاری بود. من سعی کردم که آن دعا را حفظ کنم ولی آقا فرمودند: این دعا مخصوص امام معصوم است و تو هم آن را فراموش خواهی کرد. سپس به آن آقا گفتم: ببینید آیا توحیدم خوب است؟ فرمود: بگو. من هم به آیات آفاقیه و انفسیه بر وجود خدا استدلال کردم و گفتم: من معتقدم که با این دلایل، خدایی هست. فرمودند: برای تو همین مقدار از خداشناسی کافی است. سپس اعتقادم را به مسئله ولایت برای آن آقا عرض کردم. فرمودند: اعتقاد خوبی داری. بعد از آن سؤال کردم که: به نظر شما الآن حضرت امام زمان(عج) در کجا هستند. حضرت فرمودند: الان امام زمان در خیمه است.

سؤال کردم: روز عرفه، که می گویند حضرت ولی عصر(عج) در عرفات هستند، در کجای عرفات می باشند؟ فرمود: حدود جبل الرحمة. گفتم: اگر کسی آنجا برود آن حضرت را می بیند؟ فرمود: بله، او را می بیند ولی نمی شناسد.

گفتم: آیا فردا شب که شب عرفه است، حضرت ولی عصر(عج) به خیمه های حجاج تشریف می آورند و به آنها توجهی دارند؟ فرمود: به خیمه شما می آید؛ زیرا شما فردا شب به عمویم حضرت ابوالفضل(علیه السلام) متوسل می شوید.

در این موقع، آقا به من فرمودند: حاجّ محمدعلی، چای داری؟ ناگهان متذکر شدم که من همه چیز آورده ام ولی چای نیاورده ام. عرض کردم: آقا اتفاقا چای نیاورده ام و چقدر خوب شد که شما تذکر دادید؛ زیرا فردا می روم و برای مسافرین چای تهیه می کنم.

آقا فرمودند: حالا چای با من. از خیمه بیرون رفتند و مقداری که به صورت ظاهر چای بود، ولی وقتی دم کردیم، به قدری معطر و شیرین بود که من یقین کردم، آن چای از چای های دنیا نیست، آوردند و به من دادند. من از آن چای دم کردم و خوردم. بعد فرمودند: غذایی داری، بخوریم؟ گفتم: بلی نان و پنیر هست. فرمودند: من پنیر نمی خورم. گفتم: ماست هم هست. فرمودند: بیاور، من مقداری نان و ماست خدمتشان گذاشتم و ایشان از نان و ماست میل فرمودند.

سپس به من فرمودند: حاج محمدعلی، به تو صد ریال (سعودی) می دهم، تو برای پدر من یک عمره به جا بیاور. عرض کردم: اسم پدر شما چیست؟ فرمودند: اسم پدرم «سید حسن» است. گفتم: اسم خودتان چیست؟ فرمودند: سید مهدی. من پول را گرفتم و در این موقع، آقا از جا برخاستند که بروند. من بغل باز کردم و ایشان را به عنوان معانقه در بغل گرفتم. وقتی خواستم صورتشان را ببوسم، دیدم خال سیاه بسیار زیبایی روی گونه راستشان قرار گرفته است. لبهایم را روی آن خال گذاشتم و صورتشان را بوسیدم.

پس از چند لحظه که ایشان از من جدا شدند، من در بیابان عرفات هر چه این طرف و آن طرف را نگاه کردم کسی را ندیدم! یک مرتبه متوجه شدم که ایشان حضرت بقیة اللّه ، ارواحنافداه، بوده اند، به خصوص که اسم مرا می دانستند و فارسی حرف می زدند! نامشان مهدی(عج) بود و پسر امام حسن عسکری(علیه السلام) بودند.

نشستم و زار زار گریه کردم. شرطه ها فکر می کردند که من خوابم برده است و سارقان اثاثیه مرا برده اند، دور من جمع شدند، اما من به آنها گفتم: شب است و مشغول مناجات بودم و گریه ام شدید شد.

فردای آن روز که اهل کاروان به عرفات آمدند، من برای روحانی کاروان قضیه را نقل کردم، او هم برای اهل کاروان جریان را شرح داد و در میان آنها شوری پیدا شد.

اول غروب شب عرفه، نماز مغرب و عشا را خواندیم. بعد از نماز با آن که من به آنها نگفته بودم که آقا فرموده اند: «فردا شب من به خیمه شما می آیم؛ زیرا شما به عمویم حضرت عباس(علیه السلام) متوسل می شوید» خود به خود روحانی کاروان روضه حضرت ابوالفضل(علیه السلام) را خواند و شوری برپا شد و اهل کاروان حال خوبی پیدا کرده بودند، ولی من دائما منتظر مقدم مقدس حضرت بقیة اللّه ، روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء، بودم.

بالاخره نزدیک بود روضه تمام شود که کاسه صبرم لبریز شد. از میان مجلس برخاستم و از خیمه بیرون آمدم، ناگهان دیدم حضرت ولی عصر(عج) بیرون خیمه ایستاده اند و به روضه گوش می دهند و گریه می کنند، خواستم داد بزنم و به مردم اعلام کنم که آقا اینجاست، ولی ایشان با دست اشاره کردند که چیزی نگو و در زبان من تصرف فرمودند و من نتوانستم چیزی بگویم. من این طرف در خیمه ایستاده بودم و حضرت بقیة اللّه ، روحی فداه، آن طرف خیمه ایستاده بودند و بر مصائب حضرت ابوالفضل(علیه السلام) گریه می کردیم و من قدرت نداشتم که حتی یک قدم به طرف حضرت ولی عصر(عج) حرکت کنم. بالاخره وقتی روضه تمام شد، حضرت هم تشریف بردند. 




نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » هادی حامدرحمت ( چهارشنبه 92/7/24 :: ساعت 12:1 عصر )
»» دعای عرفه

 

امام حسین علیه السلام فرمودند :

چه دارد آن کس که تو را ندارد؟

و چه ندارد آن که تو را دارد؟

آن کس که به جای تو چیز دیگری را پسندد و به آن راضی شود، مسلما زیان کرده است.


 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » هادی حامدرحمت ( سه شنبه 92/7/23 :: ساعت 6:14 صبح )
»» امام حسین علیه السلام فرمودند:

چگونه با چیزی که خود در وجودش نیازمند توست ، برای وجود تو دلیل آورده شود؟

آیا چیزی هست که آشکارتر از تو باشد تا وسیله آشکار کردن تو باشد؟

کی پنهانی تا نیازمند دلیل باشی که بر تو دلالت کند؟

و کی دوری تا آثارت وسیله رسیدن به تو باشند؟

کور باد آن چشمی که تو را مراقب و نگهبانی خود نبیند.

 

دعای عرفه

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » هادی حامدرحمت ( دوشنبه 92/7/22 :: ساعت 11:37 صبح )
»» یک نکته از دکتر علی شریعتی

زندگی همچون یک خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است و تودرآن غرق . این تابلو را به دیوار اتاق مى زنى ، آن قالیچه را جلوپلکان مى اندازى، راهرو را جارو مى کنى، مبلها به هم ریخته است
مهمان ها دارند مى رسند و هنوز لباس عوض نکرده اى در آشپزخانهواویلاست وهنوز هم کارهات مانده است . یکی از مهمان ها که الانمى آید نکته بین و بهانه گیر و حسود و چهار چشمى

همه  چیز را مىپاید . از این اتاق به آن اتاق سر مى کشى، از حیاط به توى هال مىپرى، از پله ها بهطبقه بالا میروى، بر میگردى پرده و قالى و سماورگل و میوه و چاى و شربت و شیرینى و

حسن و حسین و مهین وشهین .... غرقه درهمین کشمکشها و گرفتاریها و مشغولیات وخیالات و مى روى و مى آ یى و مى دوى و مى پرى که ناگهان سرپیچ پلکان جلوت یک آینه است از آن

رد شو...! لحظه اى همه چیز رارها کن ، خودت را خلاص کن، بایست و با خودت روبرو شو نگاهشکن خوب نگاهش کن او را مى شناسى ؟ دقیقا ور اندازش کن کوششکن درست بشنا سی

اش، درست بجایش آورى فکر کن ببین این هماناست که مى خواستى با شى ؟ اگر نه پس چه کسى و چه کارى فوریترو مهمتر از اینکه همه این مشغله هاى سرسام آور و پوچ و و روزمرهو

تکرارى و زودگذر و تقلیدى و بی دوام و بى قیمت را از دست ودوشت بریزى و به او بپردازى، او را درست کنى، فرصت کم استمگر عمر آدمى چند هزار سال است ؟!
چه زود هم مى گذرد مثل صفحات کتابى که باد ورق مى زند، آنهم کتاب کوچکى که پنجاه، شصت صفحه بیشتر ندارد.

 




نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » هادی حامدرحمت ( شنبه 92/7/20 :: ساعت 10:18 عصر )
»» نفس را بکش وگرنه او ترا بکشد

بیشر بدبختی های انسان نتیجه نفس پرستی اوست زیرا برای یک لقمه نان بیشتر و چرب تر و یا یک رتبه برتر و... تن به هزار خواری و بیچارگی و حقارت می دهد .

در قابوسنامه آمده است:

... روزی شیخ شبلی در مسجدی شد تا دورکعت نماز بگزارد و زمانی برآساید. در مسجد ، کودکان مدرسه ای بودند . اتفاق را وقت نان خوردن کودکان بود؛ و دو کودک به نزدیک شبلی نشسته بودند یکی پسر توانگری و یکی پسر درویشی ، و دو زنبیل نهاده بودند : در زنبیل توانگرزاده ، نان و حلوا بود و در زنبیل پسر درویش نان تهی، پسر توانگر نان و حلوا می خورد و پسر درویش از وی حلوا همی خواست. پسر توانگر گفت: اگر ترا پاره یی حلوا دهم سگ من باشی؟! گفت: باشم... گفت : بانگ کن تا حلوا بدهم . آن بیچاره بانگ سگ همی کرد و پسر توانگر بوی حلوا همی داد. چند بار چنان بکرد و شیخ شبلی در ایشان می نگریست و می گریست. مریدان گفتند: ای شیخ ترا چه رسید که گریان شدی؟

گفت : نگاه کنید که بی قتاعتی و نفس پرستی به مردم چه می کند، چه بودی اگر آن کودک به نان تهی خود قانع بودی و طمع حلوای او نکردی تا سگ همچون خودی نشدی!



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » هادی حامدرحمت ( سه شنبه 92/7/9 :: ساعت 11:11 عصر )
»» دوستی با آمریکا

...راستی آخرش باید خوشحال باشیم که با آمریکا مذاکره داشته ایم یا باید ناراحت باشیم؟

اصلا چرا باید خوشحال و یا ناراحت باشیم؟

دلیلش چیست؟

آمریکا خوبست ؟ چرا؟

آمریکا بد است؟ چرا ؟

دوستی با آمریکا خوبست؟چرا؟

دوستی با آمریکا بد است؟ چرا؟

اصلا دشمنی بهتر است یا دوستی با آمریکا؟ چرا؟

اگر آمریکا بد است که بد است تا کی بد است؟ چرا؟

اگر آمریکا خوب است که زبانم لال ...تا کی ...؟ چرا؟

آیا همه یا بهتر است بگویم بیشتر مردم دنیا از آمریکا متنفرند یا نه؟ در هر صورت چرا؟

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » هادی حامدرحمت ( دوشنبه 92/7/8 :: ساعت 6:7 صبح )
»» آیا فوتبال...

  آیا می دانید عدالت اجتماعی چیست؟

آیا عدالت اجتماعی وجود دارد؟

آیا عدالت اجتماعی مهم است؟

آیا عدالت اجتماعی همان فوتبال است؟

آیا فوتبال همان عدالت اجتماعی است؟

آیا بنزین برای همه مردم است؟

آیا بنزین برای فوتبال است؟

آیا فوتبال برای داشتن بنزین بیشتر است؟

آیا فوتبال از ضروریات زندگی جوانان ماست؟

آیا جوانان ما نیاز مبرم به فوتبال دارند؟

آیا کار همان فوتبال است؟

آیا فوتبال یعنی همه چی؟

آیا فوتبال برای تلویزیون است؟

ایا تلویزیون برای فوتبال است؟

آیا برای جوان ما ازدواج بهتر است یا فوتبال؟

آیا برای جوان ما فوتبال بهتر است یا مسکن؟

آیا جوان ما اُملِت می خورد؟

آیا تورم هست؟

آیا تخم مرغ دونه ای 250 یا 300 تومان است؟

آیا اُملِت غذای اشرافی است؟

آیا از نظر دولت و مجلس فوتبال برای مردم ما مفید است؟

آیا فوتبال برای سرگرم کردن مردم خوبست؟

آیا فوتبال برای فکر نکردن مردم به مشکلات زندگیشان است؟

آیا فوتبال راه کار خوبی برای مشغول نگاه داشتن مردم است؟

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » هادی حامدرحمت ( چهارشنبه 92/6/6 :: ساعت 2:7 عصر )
»» اسرائیل فاشیست

موشه دایان هنگام تصرف بیت المقدس،وقتی وارد شهر شد فریادی از خوشحالی کشید و گفت:« یکی از چندین آرزوی ما بر آورده شد.بالاخره توانستیم انتقام فتح خیبر را از مسلما نان بگیریم».

پس از شکست اعراب توسط اسرائیل در هیچ کجای دنیا صحبتی از اعراب نبود. همه می گفتند که اسرائیلی ها با جمعیت ناچیز خود توانستند نیروی عظیم مسلمانان را در هم بشکنند.کشورهای عربی که آنقدر تبلیغات راه انداخته بودند که ما چنین و چنا نیم و هیچ قدرتی نمی تواند با ما بجنگد زیرا شکستش حتمی است پس چه شد این همه ادعا .

اما اسرائیلی های فاشیست بدانند و البته می دانند که ما ایرانی ها نوعی دیگر هستیم ، هم رهبر ما ، هم مردم ما، و هم دولت ما با مردم و دولت و رهبرا ن دیگر کشورهای عرب فرق بسیاری دارند و تا آزادی کامل مردم مسلمان فلسطین و محو کامل اسرائیل غاصب از پا نخواهند نشست و ملت مسلمان ایران خود را در این مبارزه پرچم دار و جلو دار همه مسلمانان جهان دانسته و می داند.مرگ بر اسرائیل.

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » هادی حامدرحمت ( پنج شنبه 92/5/10 :: ساعت 2:43 عصر )
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

مرگ بر آل سعود
حق و حقوق خانمها
چند نکته
عشق حسین
دسته کلید
نکته
خائن به وطن ، همه جا ، نزد همه و همیشه منفور است!
ازغدی: شیعه را نباید از گزینه نظامی ترساند
فدائیان اسلام
اجرای حکم اسلام در حکومت طاغوت
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 178
>> بازدید دیروز: 70
>> مجموع بازدیدها: 371403
» درباره من

یادداشتهای من

» فهرست موضوعی یادداشت ها
حسین[5] . آمریکا[3] . شهادت[3] . یهود[3] . محرم[2] . مظلوم[2] . معرفت[2] . ندارد[2] . شیطان بزرگ[2] . شیعه[2] . صهیونیست[2] . بنزین[2] . آزادی بیان[2] . عزت[2] . علی[2] . فلسطین[2] . امام حسین[2] . امام رضا . امام رضا(ع) . امربه معروف ونهی از منکر . انسان . اوباما . ای شما ایکه . ای کسانی که . ایران . ایمان . بردگی . آمریکا . ائمه اطهار . ابی عبدالله . اختلاف سیاسی و مذهبی . ارزش . استثمار . اسرائیل . اصل هشتم . افزایش قیمت . حسین(ع) . حسینی . حضرت محمد(ص) . خدا . خودپرستی . خودنمائی . درد . دروغ . دین_سکوت . ذلت . رئیس جمهور آمریکا . رانت خواری . رمضان . رمی جمرات . رنگارنگ . زیبایی . زینت . سازمان تمانی . سازمان کهیلا . شعار . شکست . قانون اساسی . قدر . قطره چکان . قمه زنی . قیامت . کربلا . کفش . گران فروشی . گریه . مجلس . غدیر . فرانسیس فوکویاما . فرهیخته . فساد مالی . فعالیت اقتصادی . عشق حسین . آسمونی . ترس . تروریسم . تعزیه . تلویزیون سلام . تنهایی . توانمندی . توبه . توطئه . جامعه فرهیخته . جهان . چشم چرانی . چهره . حجاب . صیاد . طرح اقتصادی . ظلمکم فروشی . عاشورا . عباسی . عزاداری . صلوات . نظارت . نقد . هدفمند کردن یارانه ها . هنر . هوشمندی . وداع . ولایت فقیه . مهدویت . مهم و مهمتر . مداحی . مدیریت . آبرو .
» آرشیو مطالب
طنز سیاسی
طنز اجتماعی
آموزشی
سیاسی و اجتماعی
مذهبی
اد بی
قصه
یک نکته
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب