ریا بر سر سفره
زاهدی،مهمان پادشاهی بود. چون به طعام نشستند،کمتر از آن خورد که عادت او بود و چون به نماز برخواستند بیش از آن خواند که هر روز می خواند، تا به او گمان نیک برند و از زاهدانش پندارند. وقتی به خانه خویش بازگشت، اهل خانه را گفت که سفره اندازند و طعام حاظر کنند تا دوباره غذا خورد. پسری زیرک و خردمندی داشت. گفت: ای پدر تو اکنون در خانه سلطان بودی آنجا طعام نبود که خوری و گرسنه به خانه نیایی؟
پدر گفت: بود ، ولی چندان نخوردم که مرا عادت است. تا در من گمان نیک برد و روزی به کارم آید. پسر گفت : پس برخیز و نمازت را هم دوباره بخوان که آن نماز هم که در آنجا کردی هرگز به کارت نیاید.
برگرفت از : کلیات سعدی، گلستان، تصحیح فروغی، باب دوم_ در اخلاق درویشان ص 730
شکی که انسان را عوض می کند
می گویند مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد. چرا که مثل یک دزد راه می رود. مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ میکندآنقدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود و شکایت کند.
اما همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد.زنش آن را جابجا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت. و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند و رفتار میکند.
قیمت آه
به سرعت وضو ساخت و راهى مسجد شد . اگر امروز به نماز جماعت صبح نرسد، نخستین بار است که نمازى در مسجد، از او فوت شده است . همیشه پیش از اذان صبح راه مىافتاد و چون به مسجد مىرسید، آن قدر نمازهاى مستحبى مىخواند تا مردم یک یک حاضر شوند ونماز جماعت برپا گردد . اما امروز، دیر کرده است . شتابان از خانه بیرون زد. کوچهها را یکى پس از دیگرى، پشت سر مىگذاشت .نمىداند آیا به جماعت مىرسد یا نه؛ اما سعى خود را مىکند و یک لحظه از شتاب و سعى خود نمىکاهد.
بالاخره به کوچه مسجد مىرسد. از دور مسجد نمایان است؛ اما دریغا که مردم نه در حال داخل شدن به مسجد، که در حال بیرون آمدناند . دریغ و حسرت، بر جانش چنگ مىزنند و آب در چشمانش جمع مىشود. پیش خود مىگوید: خوشا به حال این مردم که امروز، نماز صبح خود را به پیامبر (ص) اقتدا کردند و واى بر من که از این فیض بزرگ محروم شدم . یک لحظه تردید مىکند: شاید اینان براى کارى دیگر بیرون مىآیند!شاید هنوز نماز جماعت برقرار است!شاید پیامبر (ص) هنوز سلام نماز را نداده است . پیشتر مىرود. جلو مردى را که از مسجد بیرون مىآید، مىگیرد و مىپرسد: آیا نماز، تمام شده است؟ مرد نمازگزار به علامت تأیید، سر خود را پایین مىآورد . آهى سرد از سینه بیرون مىدهد . آه او چنان بود که گویى همه خاندان و دارایىاش را یکجا از دست داده است .
در میان نمازگزارانى که شاهد این گفت و گو بودند، مردى قدم به پیش مىگذارد و به او که همچنان در حال تأسف و تحسر بود، مىگوید: من از جمله کسانى هستم که نمازم را پشت سر پیامبر (ص) اقامه کردم و بابت این توفیق خداى را سپاس گزارم . آیا حاضرى ثواب این نماز را که در این صبح با پیامبر (ص) گزاردم به تو دهم و در عوض، تو پاداش فضیلت این آهى را که الان کشیدى به من دهى؟ پذیرفت و به این معامله تن داد؛ اما همچنان غمگین بود و نمىدانست که بر فوت کدام ثواب، حسرت خورد: حسرت نمازى که از دست داده است یا آهى که آن را فروخت و با آن، ثواب نماز جماعت صبح را خرید؟
به خانه برگشت و روز را در همین اندیشه گذراند. شب که تن خویش را به بستر خواب سپرد، در عالم رؤیا دید که کسى به او مىگوید: نماز را از تو پذیرفتم و آه را از او .
گرانبها ترین
ای انسان ! وقت طلا نیست ؛ تو گرانبها ترینی...........
در از دست رفتن خویش بیندیشیم تا خویشتن " خویش" را به دست آوریم.