بنام خدای خوبم
امروز پنج شنبه دنبال موضوعی برای نوشتن می گشتم ، اتفا قی به جریانی برخورد کردم که بدندیدم بنویسم.
داستان از اینجا شروع شد که رفته بودم کمی خرید برای مادر خانمم انجام بدم که موقع برگشتن در سایه بلوک مادرم جوانی را دیدم حدود14 سال که روی جدول نشسته بود ، دارای چهرای زیبا اما بینهایت خسته که با کمی تا مل در چشمان او می توانستی دنیایی از غم و رنج را ببینی ، کمی آن طرف تر دو جرخه ایی را دیدم با کیسه ایی پر از نان خشک و پلاستیک که کنار سطل بزرگ زباله کنار خیابان گذاشته شده بود. نمی دانم چه شد که ایستادم ، پس از سلام و حال و احوال گفتم چرخ ما ل شماست گفت بله گفتم چقدر در روز کار می کنی گفت صبحها با گاری دستی کار می کنم امروز صبح با گاری دستی نه هزار تومان کار کرده ام و بعد از ظهر هم با دوچرخه ام دوهزار تومان کار می کنم . گفتم درس می خونی گفت تا سوم راهنمایی بیشتر نخوندم گفتم ادامه نمی دی گفت نه خرجیمون کم است گفتم با با ت چه کاره است گفت کارگر ساختمان ( بنا ) و بعد باافتخار گفت که با با م جانباز هم هست . دیگه حا لم دگر گون شد و با ابراز ادب و اجازه از او جدا شدم ، واما بسیار آشفته بودم و تا ساعتی نگران این جوان که آخرش چه می شود ، تازه اینکه با با ش هم جانباز این مرزو بومه یعنی خدا وکیلی این رسمشه؟