قه قه مستانه شان گوش فلک را کر میکرد...
بعد از آن پیروزی بزرگ، بعد از قتل عام خارجیها و به بند کشیدن زنان و کودکان شان
اینهمه سرمستی بیجهت نبود!
کاروان مست و بیخبر گرم میگساری و لهو و لعب...
آنطرف اما مرد یهود مات و مبهوت به نوری که از آن سر سمت آسمان میرفت خیره بود!
تا به حال اینهمه زیبایی و نور یکجا به چشمش نخورده بود! نمیشد باور کرد این سر از آن یک خارجی باشد!
با تردید جلو رفت و پرسید این سر متعلق به کیست؟
پاسخ آمد او بر خلیفهی خدا خروج کرده بود ما هم او را به سزای کارش رساندیم!
میشود این سر امشب نزد من باشد؟!
آخر تو را با این سر چه کار؟!
حاضرم در ازایش ده هزار دینار بپردازم!
صدای سکهها عمرسعد را وسوسه کرد!
سکهها را بگیرید و سر را امشب به او بسپارید...
.
کیسههای درهم و دینار را گذاشت توی دستان پلید سرباز
سر را گرفت و فوری سمت صومعه رفت!
.
نوری که از سر ساطع میشد دلش را میلرزاند
چقدر این سر شبیه آنچه بود که تا به حال دربارهی مسیح شنیده بود
زیبا... نورانی... دلربا...
خون و خاک از سر گرفت...
سر را با گلاب و عنبر و مشک شست...
سر را روی دامن گذاشت و شروع کرد به درد دل کردن و راز دل با سر گفتن...
آنقدر با سر گفت و اشک ریخت که نفهمید چگونه صبح شد...!
کسی نمیداند آن شب بر یهودی چه گذشت...
اما صبح که سربازان بر در منزلش آمدند تا سر را از او بگیرند
گریان خطاب به سر میگفت:
فردای قیامت پیش جدت محمد گواهی بده که من شهادت میدهم جز خدای یکتا معبودی نیست و محمد بنده و فرستاده اوست. به دست تو مسلمان شدم و غلام توأم...