زندگی همچون یک خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است و تودرآن غرق . این تابلو را به دیوار اتاق مى زنى ، آن قالیچه را جلوپلکان مى اندازى، راهرو را جارو مى کنى، مبلها به هم ریخته است
مهمان ها دارند مى رسند و هنوز لباس عوض نکرده اى در آشپزخانهواویلاست وهنوز هم کارهات مانده است . یکی از مهمان ها که الانمى آید نکته بین و بهانه گیر و حسود و چهار چشمى
همه چیز را مىپاید . از این اتاق به آن اتاق سر مى کشى، از حیاط به توى هال مىپرى، از پله ها بهطبقه بالا میروى، بر میگردى پرده و قالى و سماورگل و میوه و چاى و شربت و شیرینى و
حسن و حسین و مهین وشهین .... غرقه درهمین کشمکشها و گرفتاریها و مشغولیات وخیالات و مى روى و مى آ یى و مى دوى و مى پرى که ناگهان سرپیچ پلکان جلوت یک آینه است از آن
رد شو...! لحظه اى همه چیز رارها کن ، خودت را خلاص کن، بایست و با خودت روبرو شو نگاهشکن خوب نگاهش کن او را مى شناسى ؟ دقیقا ور اندازش کن کوششکن درست بشنا سی
اش، درست بجایش آورى فکر کن ببین این هماناست که مى خواستى با شى ؟ اگر نه پس چه کسى و چه کارى فوریترو مهمتر از اینکه همه این مشغله هاى سرسام آور و پوچ و و روزمرهو
تکرارى و زودگذر و تقلیدى و بی دوام و بى قیمت را از دست ودوشت بریزى و به او بپردازى، او را درست کنى، فرصت کم استمگر عمر آدمى چند هزار سال است ؟!
چه زود هم مى گذرد مثل صفحات کتابى که باد ورق مى زند، آنهم کتاب کوچکى که پنجاه، شصت صفحه بیشتر ندارد.