بیشر بدبختی های انسان نتیجه نفس پرستی اوست زیرا برای یک لقمه نان بیشتر و چرب تر و یا یک رتبه برتر و... تن به هزار خواری و بیچارگی و حقارت می دهد .
در قابوسنامه آمده است:
... روزی شیخ شبلی در مسجدی شد تا دورکعت نماز بگزارد و زمانی برآساید. در مسجد ، کودکان مدرسه ای بودند . اتفاق را وقت نان خوردن کودکان بود؛ و دو کودک به نزدیک شبلی نشسته بودند یکی پسر توانگری و یکی پسر درویشی ، و دو زنبیل نهاده بودند : در زنبیل توانگرزاده ، نان و حلوا بود و در زنبیل پسر درویش نان تهی، پسر توانگر نان و حلوا می خورد و پسر درویش از وی حلوا همی خواست. پسر توانگر گفت: اگر ترا پاره یی حلوا دهم سگ من باشی؟! گفت: باشم... گفت : بانگ کن تا حلوا بدهم . آن بیچاره بانگ سگ همی کرد و پسر توانگر بوی حلوا همی داد. چند بار چنان بکرد و شیخ شبلی در ایشان می نگریست و می گریست. مریدان گفتند: ای شیخ ترا چه رسید که گریان شدی؟
گفت : نگاه کنید که بی قتاعتی و نفس پرستی به مردم چه می کند، چه بودی اگر آن کودک به نان تهی خود قانع بودی و طمع حلوای او نکردی تا سگ همچون خودی نشدی!