نمی دانم چرا خاطره مردن و فرجام زندگی از مغزم بیرون نمی رود. ظاهرا اقتضای سن است. شاید هم به سبب تامل در ایام گذشته و یاد آشنایان و دوستان در گذشته است ، که مانند پرده سینما از برابرم می گذرد ، و کوتاهی زندگانی دنیا را - با همه درازی اش - در جنب آخرت بی پایان نشان می دهد و بانگ آماده باش می زند.
سرگرم این افکار بودم که ترس از مردن مرا فرا گرفت . پیشامدهای بعد از مرگ هراسناک است ؛ زیرا ورود در محیطی نا آشناست با رویدادهایی که نمی توان پیش بینی کرد. دقایقی را در خوف و رجا می گذراندم که ناگاه یادم می آید مردن نابودی و معدم شدن نیست .« مرگ آغاز دگر زیستن است». شروع حیاتی دیگر در جهانی دیگر با کیفیتی دیگر است در همین افکار بودم که یاد آمد باید دستورات حاج خانوم را موقعی که میرفت اداره انجام دهم و چیزی هم به اومدنش نرسیده چون که ماه رمضون ها زودتر میان خونه بناربراین از جا پریدم و ...