نمی دونم شما چقدر به این داستان واقعی را که می خوام براتون تعریف کنم قبول دارید یا ندارید اینش اصلا برام مهم نیست مهم اینه که اتفاق افتاده و من بهش معتقدم و ایمان دارم.
و اما ماجرا از این قرار بود که از طرف هیات تکواندو که عضوشون هستم قرار شد جزوه ای در خصوص عملکرد هیات تهیه تا به فدراسیون در تهران فرستاده شود خب منم همه موضوعات و فعالیتهای هیات را در خونمون جمع و جور کردم ریختم رو فلش بردم بیرون تا پرینت رنگی بگیرم بنابراین رفتم توی خیابونی که پر بود از مغازه هایی که خدمات کامپیوتری ،چاپ ، تکسیر و تکثیر و غیرو ذالک انجام می دادند. رفتم توی یکی از این مغازه ها یی که قبلا هم رفته بودم و البته از کارشون هم رازی بودم بعداز سلام و احوال پرسی گفتم که پرینت می خوام و فلشم را که مطالبم داخلش بود را گرفت زد به سیستم ، منم نشستم کنارش همین طور که محتویات موضوعی را که می خواستم پرینت بگیرم را چک می کرد رسید به صفحه ای که عکسی بود از امام خمینی و رهبر معظم که بدون مقدمه بمن گفت من اصلا به اینا اعتقادی ندارم و قبولشون ندارم منم گفتم مهم نیست اونا هم اعتقادی به شما ندارند و گفتم حالا جای این حرفا نیست دیدم که طرف ول نمی کنه و به حرفاش ادامه میده گفتم ببین فعلا من تمرکزم روی مطالبم هست این صحبتها باشه برای بعد و تازه کسی هست که از اونا دفاع کنه که اگر لازم باشه خودش دفاع میکنه البته تو دلم گفتم کاش می رفتم پیش یه بچه مسلمون دیگه پرینت می گرفتم ، خلاصه و قتی مطالبم را چک کرد و اومد پرینت بگیره با توجه به اینکه سیستمهاش بسیار مجهز تر از مغازه های دور و بر خودش بودند ، یه دفه همه سیستم هاش از کار افتاده بودند و هرچی چند نفری سعی میکردند که عیب سیستم هاشون را برطرف کنند نتونستند و خیل براشون جای تعجب بود که تا قبل از من کار می کردند و لی حالا همه از کار افتاده بودند. منهم ازشون اجازه گرفتم فلشم را برداشتم رفتم یه جای دیگه همون نزدیکی و پرینت م را گرفتم و موندم که چقدر خدا زود جواب یارو را داد و منهم به آرزوم رسید رفتم کارمو دادم جای دیگه و ....