المومن زیرک
روزی پیرمردی توی بیابون گیر کرده بود.نه آبی و نه غذایی.دیگه قدم از قدم نمی تونست برداره.شیطون ظاهر شد و گفت :من بهت غذایی چرب و نرم و آبی گوارا می دهم به شرط اینکه ایمانتو به من بدی!
مرد گفت :نه من همچین کاری نمی کنم.
شیطان نا امید نشد.دوباره آمد و گفت :یک عمر عبادتت توی این صحرای بی آب و علف از بین می ره و می میری بی آنکه کسی از تو خبر دار بشه...بیا شرط منو قبول کن بعد که زنده موندی هر چه خواستی عبادت کن.
مرد قبول نکرد.بعد فکری به ذهنش رسید...
به شیطان خبر داد که من شرطو پذیرفتم.شیطان دست به کار شد و آب و غذای مفصلی آورد...مرد وقتی سیر شد گفت:الهی شکر
شیطان عصبانی شد و گفت:یعنی چه؟من به تو آب و غذا دادم اونوقت تو می گی"الهی شکر؟"
به نظر شما مرد چه جوابی داد؟اگه شما بودین چی می گفتین؟