....ساعتی بعد از نماز مغرب و عشا بود که گفتم برم بقیع برای وداع،اصلا فکر کردنش هم برام سخت بود به هرحال رفتم،به صحن مسجد حضرت رسول خدا (ص) که رسیدم به حضرت همانند زمانی که میرم حرم امام رضا(ع) ایستادم و سلام دادم بعد رفتم بطرف بقیع هوا تاریک بود درب بقیع هم بسته بود، بیرون اون پائین پله ها ایستادم تو حال خودم بودم شروع کردم به سلام دادن و ابراز انزجار از دشمانان اونایی که به اولاد رسول خدا ظلم کردند و میکنند.همین طور که تو حال خودم بودم در ذهنم یاد آوری این چند روزی را که می آمدم بقیع و علاوه به راز و نیاز به مسلمان هائی که به دنبال اولاد رسول خدا بودند و با جواب انحرافی وهابیون اونجا روبرو می شدند ،کمک می کردم و با صدای بلند با زبان فارسی و اینگلیسی بهشون میگفتم که اونجاست و با بالا و پایین بردن دستم اشاره می کردم که امام حسن مجتبی (ع) ، امام زین العابدین(ع) ، امام محمد باقر(ع) و امام سجاد(ع)و میگفتم که اون گوشه هم فطمه بنت اسد(س) هستش که گاهی هم با اعتراض وهابیون روبرو می شدم و یک بار هم یک ضربه مشتی از اونها خوردم ،خلاصه حال هوایی داشتم راستش توصیف اینجور جاها خیلی سخته ، همین طور که با امامانم صحبت میکردم دیدم همسرم سمت راستم کمی عقب ایستاده،به هر حال نمی دونم چطوری جداشدم خیلی پکر بودم.انشاالله قسمت وروزی شما هم بشه.انشالله