حرف نزدنهای من
همیشه خدا دوست داشتم حرفمُ بزنم- حرفِ دِلَمُ
اما انگاری نمیشه
انگار که همیشه تاریخ یک عده ای از اول ورودشان به دنیا تا دم مرگ نباید حرفشونُ بزنند
حداقل برا من که اینطوری بوده یعنی همیشه موانعی،باید و نبایدی برام بوده که نتونم حرفمُ بزنم
درست یا غلط هرچی که بود جلوی حرف زدنمُ می گرفت
برا همینم حسرت این حرف زدنها و نزدنها تو دلم مونده
یه دفعه رشته افکارم با سئوال عروسم بریده شد که می پرسید مامان کجاست ؟
تا اومدم جواب بِدم خودش (عروسم) گفت رفته اداره ؟
گفتم آره
داشتم پیاز خرد می کردم – عجب پیاز تندیه
آخه حاج خانوم (همسرم) گفته بود که برا ظهر بچه ها غذا درست کن من هم همین طورکه غذا را بار می گذاشتم تو عالم خودمم بودم
بگذریم- تو نوجوانی که اصلاً دیده نمی شدم چه برسد به اینکه بخوام حرف بزنم
به قول بزرگترها بچه ها ( نوجوانها) حق اظهار نظر و حرف زدن نداشتن
من فقط باید گوش می کردم
اما بعد از اون دوران و مشکلاتی که وجود داشت با تمام حرف نزدنهام رسیدم به جوانی
دوباره رشته افکارم بریده شد این بار صدای نوه گلم بود که با کمک عروسم تاتی کنان اومده بود نزدیکم- یکم باهاش بازی کردم – برا خودم هم خوب بود- انرژی گرفتم – اسمش علیرضاست- خیلی دوسش دارم.
خب چی می گفتم –اره – اما جوانی – درس را رها کردم- خواستم یه جورایی فرار کنم یعنی اینکه برم یه جایی که بتونم حرفمُ بزنم- اما از بد اقبالی ، یا هرچی که می خواهید اسمش را بگذارید وارد نظام(ارتش) شدم-دوباره رشته افکارم از صدای بلند لباسشویی که یه بند کم و زیاد می شد،پاره شد.مثلاً رفتم ماشین لباسشویی تمام اتوماتیک فرنگی خریدم ، موقعی که روشن یه صدای وحشت ناکی داره که نپرس،صداش عین صدای هواپیماست.
چی میگفتم- 16 سالم بود که وارد ارتش شدم-اونجا هم که(ارتش) اینقدر آدم را می ترسونندکه نگو و نپرس- خود به خود آدم خفه می شه- و باز هم همون آش و کاسه- یعن حرفام تو دلم موند.
هنوز یه سال و اندی از ورودم به ارتش نشده بود که انقلاب شد- فضا تغییر کرده بود حتی تو ارتش – حالا دیگه یه کم – نه-کمتر از یه کم تونستم کمی از حرفامُ بزنم- البته بعدش- نه قبلش با کتاب آشنا شدم- دنیایی دیگر- با آدمایی آشنا شدم که حرفهای جدید وتازه ای می زدند
جنگ شد- باز تا اومدم حرف بزنم – دوباره رشته افکارم. ..- پسرم بود که می گفت بابا بچه یا همون نوه ام (علی رضا) را بگیرم تا لباسهای شسته شده را رو بند پهن کنه – گفتم خودم انجام می دم.
آره می گفتم که جنگ شد و شعارهاش – حرف می زدم اما کنترل شده تا دشمن سوء استفاده نکنه – البته مسئولین هم برای اینکه ما حرف نزنیم همه اش به من و امثال من وعده سر خرمن می دادند.البته باز هم عده ای بودند که من و مارو به شکلهای مختلف می ترسوندند که مرافب حرف زدنمون باشیم- درسته که جنگ بود و بحث وظیفه شرعی و قانونی، قبول اما بازهم این نباید باعث حرف نزدنم شود که شد- خلاصه جنگ با تمام شعار هاش و وعده هاش تمام شد.
دوباره حرف زدن برایم محدود و محدودتر شده بود- چرا که دیگه حالا همسر و دو فرزند داشتم و یه عالمه گرفتاری و حالا هم بعد از سالها دو فرزندم بزرگ شدندو رفتن سر زندگی من هم بازنشسته شدم و با یه دنیا حرف نزده و دستم از زمین و زمان کوتاه و....