...چون
عباس،پرچمدار رشید،بخون غلطید و به وادی جاودان شتافت،در این سو یکتن رزمنده بیشتر
نماند،و آن امام حسین(ع) بود.او به حال اجساد غرق بخون بروی ریگستان داغ افتاده
بودند نظری مشتاقانه و عمیق بایشان افکند و آنگاه رو به آسمان نمود و گفت:«خدایا ،
این هدایا را از من بپذیز...»
میگویند که در این زمان چهره امام(ع) در هاله ای از
افروختگی شوق آمیز فرورفته بود.که گوئی هیچ اندوهی او را نرسیده وبل پرشور و هیجان
زده است. بیگمان امام(ع)در آن لحظه به فلسفه ی بلندی میاندیشید که در مسیر آن او و
یارانش چنان نقش جهش بار و شکوهمندانه ای بجای آوردند بیش از این چه کس میتواند با
تمام التهاب درونی،او را تصویر کند؟سیمای پیشوائی بغایت منزه،و مصیبت ها دیده،که
شورمندانه شهیدانش را به پروردگارش هدیه میکند و خود نیز در آستانه فداشدن در راه
اوست.هدیه، براه پر فرازو نشیبی که موضوع آن فلسفه ی بزرگ است.و اکنون نفی وجود
مادی خود،اوج اعتلای آنست.بدینگونه انسان که نفخه ای از روح خدائی در خود دارد
مقام«جانشین خدا»(خلیفه الله)می یابد و وه که این برای فرزند انسان چه سرنوشت شور
انگیزی و والائی است.چنین است که فرزند انسان ،مسافر راه پر عظمت و نامتناهی(الی
ربک منتهیها)میگردد که از او آغاز شده و بدو نیز خواهد پیوست(انا لله و انا الیه
راجعون)
(ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا،بل
احیاء عند ربهم یرزقون»
آنگاه امام(ع) رو به دشمن فریاد«هل من ناصر»زد تا
طنین آن ذره ای انسانیت تحمیق ناشده را نیز اگر در آنسو موجود است،بیدار کند و
بجنباند:
آیا یاری کننده ای برای ما هست؟
آیا دینداری هست که از خدا بترسد؟
آیا دادخواهی هست که بخدا بگرود؟
امام(ع) کوچکترین فرزند تازه زاد خود را که علی نام
داشت در بغل گرفت و به پیش سپاه آمد تا شاید باز هم اگر اندک مردانگی و مروت در
آنسو موجود است، بدینگونه با ملا حظه ی بی تقصیرترین وجود محبت طلبی که چه بسا خود
نیز نمونه ی آنرا در خانه دارد،ضربه خورد و عکس العمل نشان دهد و گفت:این کودک شش
ماهه چه کرده است که باید از تشنگی جان دهد؟..اما هیهات،از آن روح یزیدی که سراسر
لشگر را تسخیر کرده بود هیچ صدای انسانی بر نخاست بلکه تیری جانسوز بر گلوگاه علی
کوچک نشست.وای بر آنها. وای بر سنگدلان،وای براین منهدم کنندگان انسان..
امام (ع) همچنان که بدن کوچک نوزادش را در بغل داشت
و نوازش می کرد،مشتی از آن خون برگرفت به آسمان پاشید و گفت: خدایا این خون را
بپذیر.
امام با خانواده خو وداع کرد و بجانب سپاه کفر
شتافت.امام (ع) در میدان،برسم آنزمان رجز میخواند و حمله میبرد:بر خویشتن واجب
شمرده ام که از راه حق بازنگردم...
امام(ع) به هر سو که حمله میکرد از دشمن خالی میشد و
هرکس از نبرد با او بخود میلرزید و امتناع میکرد.لختی اطرافش خلوت شد، ایستاد تا
کمی خستگی برگیرد در حالیکه میگفت:«لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.»
سران سپاه عمر سعد دستور حمله دادند تعدادزیادی تیر
انداز بسوی امام(ع) تیر انداختند.امام پس از اصابت تیرها از روی اسب بر زمین افتاد
در همین حال عده ای بطرف خیام امام (ع) حمله کردند و او در حالیکه هنوز نیمه جانی
داشت روی دو زانو ایستاد و فریاد زد:ای پیروان ابوسفیان،اگر در دنیا دین ندارید و
از روز بازگشت ترسی در دل شما نیست، پس لا اقل در دنیا مردمی آزاده باشید.
دشمن که تازه از بر زمین افتادن امام(ع)جراتی پیدا
کرده بود،چون دید امام(ع) بار دیگر بر زانوان ایستاده، فرار نمود و بار دیگر جملگی
از فاصله ای دور بسوی امام تیر انداختند.امام(ع)در اینحال که بزحمت نفس میکشید و
زیر لب میگفت:
پرودگارا مرا تنها مگذار
تو که بتحقیق کافران و انکار آنها را میبینی
برادرم شهید شد و تنها و آغشته بخون در میان بیابان
و در همان حال اسم یک یک یاران را که قبل از او شهید
شده بودند برزبان میاورد.
عاقبت پس از تیربارانی دیگر،رذالت پیشه ای باتمام
سنگدلی پا پیش نهاد و آخرین فروغ حیات امام(ع) را بدستهای ناپاکش خاموش کرد.این
مردک بد نهاد همان شمر فرزند ذی الجوشن بود که این گونه ابراز شخصیت و وجود
مینمود.
(لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم)