شیر است نه گاو مردى روستایى، گاو خود را در آخور بست و به سراى خود رفت . شیرى آمد، گاو را خورد و در جاى او نشست . مدتى گذشت . مرد روستایى به آخور آمد تا گاو را آب و علف دهد . آخور چنان تاریک بود که روستایى ندانست که در جاى گاو، شیرى درنده نشسته است . بر سر شیر آمد و دست بر پشت او مىکشید و مىنواخت. شیر در زیر نوازشهاى دست روستایى، به خنده افتاد و پیش خود گفت: راست است که مىگویند آدمیان، دوست مىرانند و دشمن مىنوازند . اگر مىدانست که چه کسى را مىنوازد، زهرهاش پاره مىشد و جان مىداد. آرى، آدمى گاه آرزوى چیزى یا کسى را مىکند که اگر حقیقت آن چیز یا کس را مىدانست و مىشناخت، مىگریخت، و چون دشمن خویش را نمىشناسد، گاه عمر خود را در خدمت او صرف مىکند، و در همه عمر عاشق او است!