دوسال پیش که دوچرخه سواری را شروع کردم اصلاً تصور نمی کردم که ارتباط من با آن جدی تر از دوچرخه سواریِ عادی و تفننی باشد. نخستین سفر از این دست یک سفر 150 مایلی بود که به مناسبت جمع آوریِ پول برایِ مبارزه با فلج چندگانه ترتیب داده می شد.موقعی که ثبت نام کردم حمایت از یک هدف ارزشمند با دوچرخه سواری برایم یک کار خارق العاده بنظر می رسید اما فکر دو روز رکاب زدن ، تردید و دودلی مرا در این کار افزایش می داد.
روز مسابقه،ابتدا از روحیه بالایی برخوردار بودم اما در پایان روز خستگی وضعف بر من چیره شد. می گویند که بدن انسان به ذهن او متصل است. درستیِ این این مطلب در عمل برای من ثابت شد. هر بهانه ای که مغزم صادر می کرد گویی یک راست به پاهایم منتقل می شد.«من از عهده این کار بر نمی آیم» تبدیل به انقباض پاهایم می شد.« اونایِ دیگه بهتر از من هستند» به کم نفسی تبدیل می گردید.از ستیغ تپه که سرازیر شدم دوچرخه سوار تنهایی را دیدم که به آهستگی رکاب می زد. به نظر می رسید او متفاوت از دیگران دوچرخه سواری می کند. به سرعت خود افزودم و از کنارش ردشدم .او دختری بود که آهسته و پیوسته رکاب می زد و تبسمی ملایم و مصمم در چهره داشت. او فقط یک پا داشت.
تمرکز فکریِ من همان لحظه تغییر کرد. یک روز تمام توان و استقامتم را زیر سوال برده بودم. اما تازه متوجه واقعیت شده بودم _ این بدن نبود که می توانست برایِ رسیدن به هدف کمکم کند، بلکه اراده بود.