صدفها
مردی در حالی که در کنار ساحل دور افتاده ای قدم می زد، مردی را می بیند که مدام دولا می شود و چیزی را از روی زمین بر می دارد و توی اقیانوس پرت می کند. نزدیک تر که می شود می بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می افتد در آب می اندازد.
: صبح به خیر رفیق دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟
: دارم این صدفهارا داخل اقیانوس می اندازم. الان موقع مد دریاست و صدفها را به ساحل آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
: دوست من حرف تورا می فهمم؛ ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد، تو که نمی توانی همه آنها را به آب برگردانی، خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل که نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟
مرد لبخندی می زند ، دولا می شود و دوباره صدفی را به آب می اندازد و می گوید:
(( برای این یکی اوضاع فرق کرد ))