نکته:
روزها بود که دو گدا سر راه یکی از شاه ها نشسته بودند وهروقت
شاه درمسیررفتن به دارالخلافه بود مشاهده می کرد که گدای اولی
میگفت ای خدای شاه مثلاً شاه عباس برسان ، ای خدای شاه
عباس برسان و.....اما گدای دومی میگفت ای شاه عباس برسان
ای شاه عباس برسان و........
روزی شاه که از این اوضاع خسته شده بود به وزیرش گفت اون
گدای اولی که از خدای ما طلب میکند هیچ اون میداندوخدا اما
اون دومی که از ما طلب میکند را بیاوریدش و پلومرغی بسیار
خوشمزه درست کرده ودر داخل شکم مرغ بریان هم از جواهرات
پرکرده و به او بدهید تا دیگر بی نیاز شود.
وزیر نیز چنین کرد. اما روز بعد همان جریان همیشگی بود با این
تفاوت که گدای اولی نبود و گدای دومی باز هم میگفت ای شاه
عباس برسان و .........
شاه دستور داد که گدا را بیاورند، گدا را آوردند، شاه پرسید مگر
روز قبل ما به تو لطف نکردیم و پلو و مرغ بریان به تو ندادیم، گدا
گفت چرا ، شاه پرسید پلو و مرغ را چه کار کردی؟ گدا گفت:
ای شاه من پلو را خوردم ومرغ بریان را هم به گدای اولی به مبلغی
ناچیز فروختم.
نظر:
منت از خلقی برای لقمه ای نان می کشیم
دیگری نان می دهد ما ناز اینان می کشیم
چون توکل نیست کار ما بدست مردم است
خواجه ما را منتظر ما ناز دربان می کشیم