...یه روزی وقتی نوجوان و یا جوان بودم از بزرگ ترای دورو بر خودم می شنیدم که می گفتن ما تو این سن و سالمون خیلی چیزا رو دیدیم و شنیدیم و از تجربیات خودشون می گفتن تا اینکه به خودم اومدم و دیدم 52 سال سن دارم و چقدر سردی و گرمی روزگار را چشیده و دیدم مثلا دیدم آدمهایی را که خیلی خودشون را قبول داشتن و منو و خیلی هارو قبول نداشتن و آدم حساب نمی کردن و بقول خودشون ما ها رو بی خط ر ربط می دونستن اما نمی دونم که چی شد و چطور شد که دیدم بعضی هاشون چطور کنار رفتن و آبروی نداشتشون ریخت و بعضی دیگرشون یواش یواش چهره عوض کردند و مثلا یکی شون که دارای ریش بلندی بود یه زمانی به بسیاریر از ما خرده می گرفت چرا ریش نمیزارین و یا اینکه چرا این جوری لباس می پوشین و غیره و ذالک اما حالا وقتی از تلویزیون نگاشون می کنم می بینم که ریش اون زمان من خیلی بلندتر از ریش حالای او که بر حسب اتفاق به پست و مقامی رسیده است بوده کار ندارم ما همونی بودیم که بودیم جهادمن رو در کردستان و در دفاع مقدس انجام دادیم و حالا هم آقای خودمون هستیم و به برکتی که خدا بهمون داده نماز سروقت و روزه و ولایتمون هم سر جاش حالا هم مثل همه اون روزای دیگه هرچی خدا بخواد همین.